ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۴۹
عشن تو مرا توانگری آرد بر
از دیده بلؤلؤ و ز رخسار بزر
با عشق توام عیش خوشست ، ای دلبر
آری ز توانگری چه باشد خوشتر ؟
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۵۰
گر عشق تو بر من آورد رنج بسر
در حشر ز خون من نپرسد داور
آری بحساب خون خویش ، ای دلبر
با تو سخن و ره نبود در محشر
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۵۱
با عشق بتان چو اوفتادت سروکار
خورشید شود همان بشادی بیدار
از دولت و از روز بهی دل بردار
عاشق نبود روز بد و دولت یار
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۵۲
چون بر کشی آن بلارک گوهردار
بر مرکب تازی فگنی زین افزار
هر موی جداگانه بر اندام سوار
فریاد همی کند که : شاها ، زنهار
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۵۳
سردست و مسافتیست تا فصل بهار
و اکنون پس ازین سرد بود ماه چهار
گر جامه همی نقد کنی ور دینار
زودی شرطست ، دست بر زودی آر
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۵۴
غافل شدی ، ای نفس ، دگر باره ز کار
بیدار نمی شوی ز خواب پندار
از بسکه بهانه ها گرفتی بریار
نامت همه ننگ گشت و فخرت همه عار
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۵۵
ملک تو ، شها ، درخت نو بود ببار
وانگه اثر خزان برو کرد گذار
اکنون چو همی بشکفد از بوی بهار
آن میوه شکفته خوشترای شاه ببار
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۵۶
مهر وی من ، آن یافته از خوبی بهر
فرمود مرا پرستش خویش بقهر
خوش خوش ز پی مراد آن فتنۀ دهر
رسم آوردیم بت پرستی در شهر
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۵۷
آن شد که ترا رفت همی با ما ناز
و آن شد که مرا بود بروی تو نیاز
ما ناز تو و نیاز خویش ، ای پرساز
بر سنگ زدیم و صبر کردیم آغاز
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۵۸
ای گل رخ سرو قامت ، ای مایهٔ ناز
بر تو ز نماز و روزه رنجیست دراز
چندین بنماز و روزه تن را مگداز
بر گل نبود روزه و بر سرو نماز
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۵۹
زان روز که من عشق تو کردم آغاز
دربند بلا ماندم و در دام گداز
هر ناز که دانی بکن ، ای مایۀ ناز
باشد که چو من زبون بکف ناری باز
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۶۰
صد لابه و صد بند حیل کردی باز
تا با تو چنان شدم که بودم ز آغاز
آن روز مرا بود بروی تو نیاز
آن روز شد و روز شده ناید باز
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۶۱
یک چند بدام عشق بودم بگداز
باز این دلم آن گداز می جوید باز
با این دل عشق بستۀ صحبت ساز
عیشیست مرا تیره و کاریست دراز
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۶۲
یک ره که گرفت خصم بدخواهی ساز
وافگند میان ما دو تن هجر دراز
خود با دلک خویش بپیوندم باز
دانم که مرا زمن ندارد کس باز
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۶۳
ای چون هستی برده دل من بهوس
چون بنشینم غم فراق تو نه بس
گر چون هستی بدستت آرم زین پس
پنهان کنمت چو نیستی از همه کس
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۶۴
چون بی تو زنم بیاد مهر تو نفس
گویم پس ازین دروغ بی معنی بس
بی مایه چو خاشاکم و بی قدر چو خس
گر دوست تر از تو در جهان دارم کس
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۶۵
یک چند بعزتم نمودی وسواس
سفتی جگر مرا بدرد الماس
من کشته و از توام نه مزد و نه سپاس
بیرحمی خویش را ازین گیر قیاس
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۶۶
جان زخم سر زلف تو گرداند ریش
دل زان دو لب لعل تو می باید عیش
تا تیره نکردی ، ای نگار ، از لب خویش
یاقوت که به بود بها دارد بیش
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۶۷
ناگاه همی زدم من ، ای شمع و چراغ
از شهر بباغ با دلی پر غم و داغ
باغ ار چه بود جای تماشا و فراغ
دوزخ بود ، ای نگار ، بی روی تو باغ
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۶۸
تا ز ابر فراق تو ببارید تگرگ
بر شاخ امید ما نه بر ماند و نه برگ
دیدم نه باختیار خود هجر ترا
مردم نه باختیار خود بیند مرگ