گنجور

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

سوز دل من ز بهر بار غم تست

اشک چشمم بهر نثار غم تست

این جان که ز دست او بجان آمده ام

زان می دارم که یادگار غم تست

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

آن کیست که آگاه ز حس و خردست :

آسوده ز کفر و دین و از نیک و بدست

کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست

آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

در عشق بتی دلم گرفتار شدست

وز فرقت او رخم چو دینار شدست

این قصه مرا ز دوست دشوار شدست

دل در کف یارو از کفم یار شدست

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

عقل تو ببخت رهنمای تو بسست

در سمع فلک لفظ ثنای تو بسست

تاج سر قدر خاک پای تو بسست

در شخص هنر روان ز رای تو بسست

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

از برف سر کوه چو ذات الحبکست

وین برف پرنده در هوا بس سبکست

ای شاه جهان ، بنده ز سرما تنکست

کوه و درو دشت گنبدان بس خنکست

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

ایام درشت رام تاج الملکست

جان ابدی بنام تاج الملکست

آرام جهان قوام تاج الملکست

گردنده فلک غلام تاج الملکست

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

چیزی که دویست و بیست صد افزونست

یک نیمۀ او هجده بود این چونست ؟

این آن داند که از خرد قارونست

نی دانش نا اهل و خسان دونست

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

آن کس که ز بهر او مرا غم نیکوست

با دشمن من همی زید در یک پوست

گر دشمن بنده را همی دارد دوست

بدبختی بنده دان ، نه بد عهدی دوست

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

مر کلک ترا سخاوت ، ای خسرو ، خوست

شمشیر تو بر شیر بدارند پوست

کلک تو و شمشیر توزان زشت و نکوست

کین دوزخ دشمنست و آن جنت دوست

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

دل بر کندم زین تن بیمار ، ای دوست

بازم خرازین بلطف یک بار ، ای دوست

مگذار مرا بردر پندار ، ای دوست

چون بردرت آمدم بزنهار ، ای دوست

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

در چشم من از آتش عشق تو نمیست

در جان من از شادی خصم تو غمیست

با خصم منت همیشه دمسازی چیست ؟

یا رب ، مپسند ، کآشکارا ستمیست

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

ای رای تو با ضمیر گردون شد جفت

پیدا بر تو هر چه فلک راست نهفت

مدح چو تویی چو من رهی داند گفت

الماس خرد در سخن داند سفت

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

تا در دل من گل هوای تو شکفت

خشنود شدم از تو بپیدا و نهفت

ای خوی خوش تو با خداوندی جفت

شکر تو خدای خویش را دانم گفت

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

چون بر همه کس نمی شود راز نهفت

من گوهر راز خود نمی دانم سفت

تنهایت همی جویم ، ای مایۀ جفت

هم با تو مگر راز تو بتوانم گفت

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

تا از برم آن یار پسندیده برفت

خونم ز دو چشم و خوابم از دیده برفت

ای دیده ، بریز خون دل ، کان دیده

بگذاشت مرا در غم و نادیده برفت

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

ای گشته پراکنده سپاه و حشمت

گرینده ندیمان و غریوان خدمت

بر کوس و سپاه تو ز تیمار غمت

خون می بارد ز دیده شیر علمت

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج

با بور تو رخش پور دستان خرمنج

بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد

سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۶

 

گر شاه سه شش خواست سه یک زخم افتاد

زنهار مگو که کعبتین داد نداد

کان نقش که کرد رای شاهنشه یاد

در خدمت شاه روی بر خاک نهاد

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

مر جاه ترا بلندی جوزا باد

درگاه ترا سیاست دریا بود

رای تو ز روشنی فلک سیما باد

خورشید سعادت تو بر بالا باد

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

در عشق تو چشمم از جهان دوخته باد

وز مهر تو جان چو مهر افروخته باد

در آتش سودای تو دل همچو سپند

در پیش تو بهر چشم بد سوخته باد

ازرقی هروی
 
 
۱
۵۲
۵۳
۵۴
۵۵
۵۶
۱۱۹۳