کسایی » رباعیها » پیغام فلک
نارفته به شاهراه وصلت گامی
نایافته از حسن و جمالت کامی
ناگاه شنیدم از فلک پیغامی
کز خُمّ زوال نوش بادت جامی
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱
من گفت نیارم که تو ماهی صنما
روشن بتو گشت ماه و ماهی صنما
من شاه جهان مرا تو شاهی صنما
فرمانت روا بهر چه خواهی صنما
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۲
از مشک نگر که لاله بنگاه گرفت
زو طبع، غمی دراز و کوتاه گرفت
بر ماه به شست زلفکان راه گرفت
گیرند به شست ماهی او ماه گرفت
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۳
شنگرف چکانیده ترا بر شکرست
مشکین زلفت شکسته گرد قمرست
حورات مگر مادر و غلمان پدرست
کاین صورت تو ز آدمی خوبترست
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۴
بشکفته گلیست بر رخ فرخ دوست
نی نی گل نیست آن رخ فرخ اوست
همچون گل سرخ پوست آن برگ نکوست
هرگز دیدی که سرخ گل دارد پوست
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۵
ابروت به زه کرده کمان آمد راست
مژگانت چو تیر بر کمان آمد راست
ما را ز تو دلبری گمان آمد راست
ای دوست ترا پیشه همان آمد راست
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۶
چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت
وین یکدم عاریت چه ادبار و چه بخت
چون جای دگر نهاد میباید رخت
نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۷
آفاق بپای آه ما فرسنگیست
وز آتش ما سپهر دود آهنگیست
در پای امید ماست هر جا خاریست
بر شیشۀ عمر ماست هرجا سنگیست
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۸
گفتم صنما دلم تورا جویاناست
گفتا که لبم درد تورا درماناست
گفتم که همیشه از منت هجراناست
گفتا که پری ز آدمی پنهاناست
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۹
گل بر رخ توست و چشم من غرقه بهآب
من تافته و زلف تو پیچیده بهتاب
زلف تو بر آتش است و من گشته کباب
بیخواب من و نرگس تو مایهٔ خواب
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
کی عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای بهغم نشستن و خاستن است
روز طرب و نشاط و می خواستن است
کهآراستن سرو ز پیراستن است
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
آن زلف که او به بوی مرزَنگوش است
گه بر جَبَه است و گه به زیر گوش است
زینباز عجبتر آن لب خاموش است
زو شهر و جهان به بانگ نوشانوش است
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
معشوقهٔ خانگی بهکاری ناید
کاو دل ببرد رخ بهکسی ننماید
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیمشبان آید و کوبان آید
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد
وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد
نقاش چو نقش تو نیاراید به
دیدار تو باز دل گروگان گیرد
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
زلف تو کمندیست همه حلقه و بند
خالی نبود ز حلقه و بند کمند
آن چاه بر آن سیم زنخدانت که کند؟
ور خود کندی مرا بدو در که فکند
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
تا نسْرایی سخن، دهانت نبُوَد
تا نگْشایی کمر، میانت نبُوَد
تا از کمر و سخن نشانت نبُوَد
سوگند خورم که این و آنت نبُوَد
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
آن لب نمزم گرچه مرا آن سازد
زیرا که شکر چون بمزی بگدازد
چشمم ز غمانش زرگری آغازد
تا بگدازد عقیق و بر زر یازد
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
گفتم چشمم ز بس کزو خون آید
از لاله به رنگ و سرخی افزون آید
گفت آنهمه خون نبد که بیرون آمد
کز رنگ رخم اشک تو گلگون آید
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
از بوسه تو مرده با روان تانی کرد
وز چهره دل پیر جوان تانی کرد
رخ گاه گل و گه ارغوان تانی کرد
وز غمزه فریب جاودان تانی کرد
عنصری » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
ای ماه سخنگوی من ای حور نژاد
از حسن بزرگ ، کودک خرد نزاد
در سحر بدلبری شدستی استاد
این ساحری از که داری ای دلبر یاد