گنجور

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱

 

آن راه که راه عالم عرفان است

بر هر گامی هزار دل حیران است

تا پیش نیایدت بنتوان دانست

بر هر قدمی هزار سرگردان است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۲

 

هر ذات که در تصرّف دوران است

اندر طلب نور یقین حیران است

هر ذره که در سطح هوا گردان است

سرگشتهٔ این وادی بیپایان است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۳

 

چندان که نگاه میکنم حیرانی است

سرگشتگی و بی سر و بی سامانی است

در بادیهای که دانشش نادانی است

گردون را بین که جمله سرگردانی است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۴

 

بنشین که اگر بسی گذر خواهی کرد

هم بر سر خویش خاک بر خواهی کرد

چندان که درین پرده سفر خواهی کرد

حیرانی خویش بیشتر خواهی کرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۵

 

بر بوی یقین درین بیابان رفتیم

وز عالم تن به عالم جان رفتیم

عمری شب و روز در تفکر بودیم

سرگشته درآمدیم و حیران رفتیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۶

 

گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد

تا این چه طریقیست که در پیش آمد

روزی صد رَه دلم بجان بیش آمد

آخر متحیر شد و بیخویش آمد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۷

 

احوالِ جهان سخت عجیب افتادست

زیرک‌تر عقل بی‌نصیب افتادست

چون نیست به جز تحیرِ آخر کار

بیمارترین کسی طبیب افتادست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۸

 

مائیم و نصیب جز جگر خواری نه

وز هیچ کسی به ذرهای یاری نه

از مستی جهل امید هشیاری نه

وز رفتن و آمدن خبرداری نه

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۹

 

دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد

دانی که چه میخوریم نه صاف نه دُرد

نه میبتوان ماند نه میبتوان بُرد

نه میبتوان زیست نه میبتوان مُرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱۰

 

مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام

دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام

سرگشته درین دایرهٔ بی در وبام

ناآمده برقرار و نارفته به کام

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱۱

 

از آرزوی یقین چو مینتوان زیست

بر خلق بباید ای خردمند! گریست

کاینجا که بود هیچ نمیداند کیست

وانجا که رود حال نمیداند چیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱۲

 

ای دل هر دم غم دگرگون میخور

کم میزن و درد درد افزون میخور

سِرّی که ز ذرّهَ ذرّه میجوئی باز

چون بازنیابی چه کنی خون میخور

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱۳

 

این درد چه دردیست که درمانش نیست

وین راه چه راهیست که پایانش نیست

هان ای دل سرگشته بدین وادی صعب

تا چند فرو روی که پایانش نیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱۴

 

حالِ دلِ باژگونه مینتوان گفت

وصفی به هزار گونه مینتوان گفت

گفتم:«ای دل!‌چه گونهای»گفت:«خموش!

کاین حال مرا، چه گونه، مینتوان گفت»

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱۵

 

دل از همه عالم به کنار آمد باز

بگریخت زلشکر به حصار آمد باز

با این همه درد و رنج آگاه نیم

تا آمدن من به چه کار آمد باز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱۶

 

دردا که به جز درد مرا کار نبود

وز مِهْ دِه و ده کسی خبردار نبود

عمری رفتم چو راه بردم به دهی

خود در همه ده نشان دیار نبود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱۷

 

آن میخواهم که جایگاهی گیرم

در سایهٔ دولتی پناهی گیرم

صد راه ز هر ذرّه چو بر میخیزد

پس من چه کنم کدام راهی گیرم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱۸

 

هر روز غمی به امتحانم آمد

وز حیرت دل کار به جانم آمد

از بس که وجوه مینماید جان را

بر هیچ فرو نمیتوانم آمد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۱۹

 

دردا که ز خود بیخبرم باید مرد

آغشته به خونِ جگرم باید مرد

چون زندگی خویش نمییابم باز

هر روز به نوعی دگرم باید مرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۲۰

 

زانگه که بقا روی نمودست مرا

هر لحظه تحیری فزودست مرا

از بود و نبود من چه سودست مرا

چون میبندانم که چه بودست مرا

عطار
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode