گنجور

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » در شتر و شیرِ پرهیزگار

 

دیدم مگسی نشسته بر پهلویِ شهر

گفتم : چه کسی که سخت شوخی و دلیر؟

گفت: این سره، خسروِ ددان را چه زیان

کز پهلویِ او گرسنهٔ گردد سیر ؟

سعدالدین وراوینی
 

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » آغاز مکایدتی که خرس با اشتر کرد

 

در چشمِ توام سخن بنیرنگ بود

چون بادهن آیم، سخنم تنگ بود

وین هم زلطافتِ سخن باشد از آنک

در هرچ کنی آب، بدان رنگ بود

سعدالدین وراوینی
 

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ جولاهه با مار

 

ای کرده یکی، هرچ دوئی با من تو

فرقی نگذاشتی ز خود تا من تو

این عشق مرا با تو چنان یکتا کرد

کاندر غلطم که تو منی یا من تو

سعدالدین وراوینی
 

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ برزگر با گرگ و مار

 

بختش یارست، هرک با یار بساخت

بر دارد کام، هرک با کار بساخت

مه نور از آن گرفت کز شب نرمید

گل بوی بدان یافت که با خار بساخت

سعدالدین وراوینی