سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۳
در چشمت ار حقیر بود صورت فقیر
کوته نظر مباش که در سنگ گوهرست
کیمخت نافه را که حقیرست و شوخگن
قیمت بدان کنند که پر مشک اذفرست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۴
کسی گفت عزت به مال اندرست
که دنیا و دین را درم یاورست
چه مردی کند زور بازوی جاه؟
که بیمال، سلطان بیلشکرست
تهیدست با هیبت و بانگ و نام
[...]
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۵
دست بر پشت مار مالیدن
به تلطف نه کار هشیارست
کان بداخلاق بیمروت را
سنگ بر سر زدن سزاوار است
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۶
گر سفیهی زبان دراز کند
که فلانی به فسق ممتازست
فسق ما بیبیان یقین نشود
و او به اقرار خویش غمازست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۷
هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام
بدگوهری که خبث طبیعیش در رگست
قارون گرفتمت که شوی در توانگری
سگ نیز با قلادهٔ زرین همان سگست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۸ - در عزت نفس
گویند سعدیا به چه بطال ماندهای
سختی مبر که وجه کفافت معینست
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی
[...]
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۹
ره نمودن به خیر ناکس را
پیش اعمی چراغ داشتنست
نیکویی با بدان و بیادبان
تخم در شورهبوم کاشتنست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۰
دشمن اگر دوست شود چند بار
صاحب عقلش نشمارد به دوست
مار همانست به سیرت که هست
ورچه به صورت به در آید ز پوست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۱
دهل را کاندرون زندان بادست
به گردون میرسد فریادش از پوست
چرا درد نهانی برد باید؟
رها کن تا بداند دشمن و دوست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۲
ماه را دید مرغ شب پره گفت
شاهدت روی و دلپذیرت خوست
وینکه خلق آفتاب خوانندش
راست خواهی به چشم من نه نکوست
گفت خاموش کن که من نکنم
[...]
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۳
خواست تا عیبم کند پروردهٔ بیگانگان
لاغری بر من گرفت آن کز گدایی فربهست
گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۴
ای نفس چون وظیفهٔ روزی مقررست
آزاد باش تا نفسی روزگار هست
از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست
چون دولت جوان خداوندگار هست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۵
در سرای به هم کرده از پس پرده
مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست
از آن بترس که مکنون غیب میداند
گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۶
شهی که پاس رعیت نگاه میدارد
حلال باد خراجش که مزد چوپانیست
وگر نه راعی خلق است زهرمارش باد
که هر چه میخورد او جزیت مسلمانیست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۷
صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه
چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامهای که درو هیچ مرد نیست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۸
ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن
که پند مصلحت آموز کاربندش نیست
اگر به لطف به سر میرود به قهر مگوی
که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نیست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۳۹
اگر خود بردرد پیشانی پیل
نه مردست آنکه در وی مردمی نیست
بنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد آدمی نیست
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۴۰
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه کردی به کوه و دشت گشت
در بهار و دی به سالی یک دو بار
آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفت ای آنان که تان آماده بود
[...]
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۴۱
بیا که پرده برانداختم ز صورت حال
من آن نیم که سخن در غلاف خواهم گفت
دعای خیر تو گویم گرم نواخت کنی
وگر خلاف کنی بر خلاف خواهم گفت
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۴۲
به تماشای میوه راضی شو
ای که دستت نمیرسد بر شاخ
گر مرا نیز دسترس بودی
بارگه کردمی و صفه و کاخ
و آدمی را که دست تنگ بود
[...]