مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶۰
گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز
ور گرد بدی ز دل نرفتم هرگز
نومید نیم ز بارگاه کرمت
زیرا که ترا دو من نگفتم هرگز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶۱
ماییم و توی و خانه خالی برخیز
هنگام ستیز نیست ای جان مستیز
چون آب و شراب با حریفان آمیز
چندانکه رَسَم به جای، کژ دار و مریز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶۲
مائیم و دمی کوته و سودای دراز
در سایهٔ دل فکنده دو پای دراز
نظارهکنان بسوی صحرای دراز
صد روز قیامت است چه جای دراز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶۳
مائیم و هوای یار مه رو شب و روز
چون ماهی تشنه اندر این جو شب و روز
زین روز شبان کجا برد بو شب و روز
خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶۴
مردانه بیا که نیست کار تو مجاز
آغاز بنه ترانهٔ بیآغاز
سبلت میمال، خواجهٔ شهری تو
آخر ز گزاف نیست این ریش دراز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶۵
معشوقهٔ ما کران نگیرد هرگز
وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز
هم صورت و هم آینه والله که ویست
این آینه زنگی نپذیرد هرگز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶۶
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶۷
من سیر نگشتهام ز تو یار هنوز
وامم داری نبات بسیار هنوز
گر از سر خاک من برآید خاری
لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶۸
من همتیم کجا بود چون من باز
عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز
با خویشتنم خوش است در پردهٔ راز
گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶۹
میگوید مرمرا نگار دلسوز
میباید رفت چون به پایان شد روز
ای شب تو برون میای از کتم عدم
خورشید تو خویش را بدین چرخ بدوز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷۰
نی چارهٔ آنکه با تو باشم همراز
نی زهرهٔ آنکه بیتو پردازم راز
کارم ز تو البته نمیگردد ساز
کار من بیچاره حدیثی است دراز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷۱
هین وقت صبوحست میان شب و روز
غیر از مه وخورشید چراغی مفروز
زان آتش آب گونه یک شعله برآر
در بنگه اندیشه زن و پاک بسوز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷۲
یاری خواهی ز یار با یار بساز
سودت سوداست با خریدار بساز
از بهر وصال ماه از شب مگریز
وز بهر گل و گلاب با خار بساز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷۳
یک شب چو ستاره گر نخسبی تا روز
تابد به تو اینچنین مه جانافروز
در تاریکیست آب حیوان تو مخسب
شاید که شبی در آب اندازی پوز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷۴
آمد آمد ترش ترش یعنی بس
میپندارد که من بترسم ز عسس
آن مرغ دلی که نیست در بند قفس
او را تو مترسان که نترسد از کس
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷۵
احوال دلم هر سحر از باد بپرس
تا شاد شوی از من ناشاد بپرس
ور کشتن بیگناه سودات شود
از چشم خود آن جادوی استاد بپرس
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷۶
از حادثهٔ جهان زاینده مترس
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس
این یکدم عمر را غنیمت میدان
از رفته میندیش وز آینده مترس
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷۷
از روز قیامت جهانسوز بترس
وز ناوک انتقام دلدوز بترس
ای در شب حرص خفته در خواب دراز
صبح اجلت رسید از روز بترس
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷۸
ای یوسف جان ز حال یعقوب بپرس
وی جان کرم ز رنج ایوب بپرس
وی جمله خوبان بر تو لعبتگان
حال دل ما ز هجرنا خوب بپرس
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷۹
جانا صفت قدم ز ابروت بپرس
آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس
حال دلم از دهان تنگت بطلب
بیماری من ز چشم جادوت بپرس