مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰۰
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید
زانموی چو مشک عنبرافشان گوید
این آشفته است و او پریشان دانم
کاشفته سخنهای پریشان گوید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰۱
دوش آن بت من همچو مه گردون بود
نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود
از دایرهٔ خیال ما بیرون بود
دانم که نکو بود ندانم چه بود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰۲
دوش از قمر تو آسمان مینوشید
وز آب حیات تو جهان مینوشید
زان آب حیاتی که حیاتست مزید
در هرچه حیات بود آن مینوشید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰۳
دو کون خیال خانهای بیش نبود
وامد شد ما بهانهای بیش نبود
عمریست که قصهای ز جان میشنوی
قصه چه کنم فسانهای بیش نبود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰۴
دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد
بر روی شکوفهها علامت میکرد
آن سرو چمن دعوی قامت میکرد
گل خندهزنان بر او قیامت میکرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰۵
دی بنده بر آن قمر جانی شد
یک نکته بگفت و بحث را بانی شد
میخواست که مدعاش ثابت گردد
ثابت نشد آن و مدعی فانی شد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰۶
دی چشم تو رای سحر مطلق میزد
روی تو ره گنبد از رق میزد
تا داشتی آفتاب در سایهٔ زلف
جان بر صفت ذره معلق میزد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰۷
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
جز بندگی روی تو روئیم نماند
با دل گفتم که آرزوئی در خواه
دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰۸
دی میرفتی بر تو نظر میکردند
آنانکه به مذهب تناسخ فردند
سوگند به اعتقاد خود میخوردند
کاین یوسف ثانیست که باز آوردند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰۹
دیوانه میان خلق پیدا باشد
زیرا که سوار اسب سودا باشد
دیوانه کسی بود که او را نشناخت
دیوانه به نزد ما شناسا باشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۰
رفتم بدر خانهٔ آنخوش پیوند
بیرون آمد بنزد من خنداخند
اندر بر خود کشید نیکم چون قند
کای عاشق و ای عارف و ای دانشمند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۱
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود
زاندیده جهان دگرت دیده شود
گر تو ز پسند خویش بیرون آئی
کارت همه سر بسر پسندیده شود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۲
روز آمد و غوغای تو در بردارد
شب آمد و سودای تو بر سر دارد
کار شب و روز نیست این کار منست
کی دو خر لنگ بار من بردارد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۳
روز شادیست غم چرا باید خورد
امروز می از جام وفا باید خورد
چند از کف خباز و سفا رزق خوریم
یکچند هم از کف خدا باید خورد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۴
روز محک محتشم و دون آمد
زنهار مگو چونکه ز بیچون آمد
روزیست که از ورای گردون آمد
زان روز بهی که روزافزون آمد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۵
روزیکه بود دلت ز جان پر از درد
شکرانه هزاران جان فدا باید کرد
کاندر ره عشق و عاشقی ای سره مرد
بیشکر قفای نیکوان نتوان کرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۶
روزی که جمال آن صنم دیده شود
از فرق سرم تا به قدم دیده شود
تا من به هزار دیده بینم او را
کارم بدو دیده کی پسندیده شود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۷
روزی که خیال دلستان رقص کند
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
هر پرده که میزنند در خانهٔ دل
مسکین تن بینوا همان رقص کند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۸
روزی که ز کار کمترک میآید
در دیده خیال آن بتک میآید
از نادرهگی و از غریبی که ویست
در عین دلست و دل به شک میآید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۹
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند
دیوانگی کنم که دیو آن نکند
حکم مژه تو آن کند با دل من
کز نوک قلم خواجهٔ دیوان نکند