مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲۰
جان چو سمندرم نگاری دارد
در آتش او چه خوش قراری دارد
زان بادهٔ لبهاش بگردان ساقی
کز وی سر من عجب خماری دارد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲۱
جان را جستم ببحر مرجان آمد
در زیر کفی قلزم پنهان آمد
اندر دل تاریک به راه باریک
رفتم رفتم یکی بیابان آمد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲۲
جان روی به عالم همایون آورد
وز چون و چگونه دل به بیچون آورد
آن راز که تاکنون همی بود نهان
از زیر هزار پرده بیرون آورد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲۳
جان کیست که او بدیده کار تو کند
یا دیده و دل که او شکار تو کند
گر از سر گور من برآید خاری
آن خار به عشق خار خار تو کند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲۴
جان محرم درگاه همی باید برد
دل پر غم و پر آه همی باید برد
از خویش به ما راه نیابی هرگز
از ما سوی ما راه همی باید برد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲۵
جانم ز هواهای تو یادی دارد
بیرون ز مرادها مرادی دارد
بر باد دهم خویش در این بادهٔ عشق
کاین باده ز سودای تو بادی دارد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲۶
جانیکه در او از تو خیالی باشد
کی آن جان را نقل و زوالی باشد
مه در نقصان گرچه هلالی باشد
نقصان وی آغاز کمالی باشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲۷
جائیکه در او چون نگاری باشد
کفر است که آنجای قراری باشد
عقلی که ترا بیند و از سر نرود
سر کوفته به که زشت ماری باشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲۸
جز دمدمهٔ عشق تو در گوش نماند
جان را ز حلاوت ازل هوش نماند
بیرنگی عشق رنگها را آمیخت
وز قالب بیرنگ فراموش نماند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲۹
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
دل در هوس قوم فرومایه مبند
هر طایفهات بجانب خویش کشند
زاغت سوی ویرانه و طوطی سوی قند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۳۰
چشمت صنما هزار دلدار کشد
آن غمزهی زیر او همه زار کشد
شاهان زمانه خصم بر دار کنند
آن نرگس بیدار تو بی دار کشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۳۱
چشم تو هزار سحر مطلق دارد
هر گوشه هزار جان معلق دارد
زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست
از کفر نگر که دین چه رونق دارد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۳۲
چشمی که نظر بدان گل و لاله کند
این گنبد چرخ را پر از ناله کند
میهای هزارساله هرگز نکنند
دیوانگیی که عشق یکساله کند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۳۳
جودت همه آن کند که دریا نکند
این دم کرمت وعده به فردا نکند
حاجت نبود از تو تقاضا کردن
کز شمس کسی نور تقاضا نکند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۳۴
جوزی که درونش مغز شیرین باشد
درجی که در او در خوش آیین باشد
چندین ز حسد شکستن آن مطلب
گر بشکنیش هزار چندین باشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۳۵
چون بدنامی بروزگاری افتد
مرد آن نبود که نامداری افتد
گر در خواهی ز قعر دریا بطلب
کان کف باشد که بر کناری افتد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۳۶
چون خمر تو در ساغر ما در ریزند
پنهان شدگان این جهان برخیزند
هم امت پرهیز ز ما پرهیزند
هم اهل خرابات ز ما بگریزند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۳۷
چون دیده بر آن عارض چون سیم افتاد
جان در لب تو چو دیدهٔ میم افتاد
نمرود صفت ز دیدگان رفت دلم
در آتش سودای براهیم افتاد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۳۸
چون دیده برفت توتیای تو چه سود
چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود
چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو
آنگاه سخنان جانفزای تو چه سود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۳۹
چون روز وصال یار ما نیست پدید
اندک اندک ز عشق باید ببرید
میگفت دلم که این محالست محال
سر پیش فکنده زیر لب میخندید