گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۰

 

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد از دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت

نامیست ز من بر من و، باقی همه اوست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۱

 

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت

بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت

گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین

بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۲

 

عشق تو چنین حکیم و استاد چراست

مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست

بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست

ور عشق خوش است این همه فریاد چراست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۳

 

عشق تو در اطراف گیائی میتاخت

مسکین دل من دید نشانش بشناخت

روزیکه دلم ز بند هستی برهد

در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۴

 

عشقی که از او وجود بی‌جان میزیست

این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست

اندر تن ماست یا برون از تن ماست

یا در نظر شمس حق تبریزیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۵

 

عشقی نه به اندازهٔ ما در سر ماست

و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست

آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست

ما در خور او نه‌ایم و او درخور ماست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۶

 

عقل آمد و پندِ عاشقان پیش گرفت

در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت

چون در سرشان جایگهِ پند ندید

پای همه بوسید و رَهِ خویش گرفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۷

 

عمریست که جان بنده بی‌خویشتن است

و انگشت‌نمای عالمی مرد و زن است

برخاستن از جان و جهان مشکل نیست

مشکل ز سر کوی تو برخاستن است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۸

 

قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست

قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست

چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست

چنین من و ماست بیخبر از من و ما است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۹

 

گر آتش دل نیست پس این دود چراست

ور عود نسوخت بوی این عود چراست

این بودن من عاشق و نابود چراست

پروانه ز سوز شمع خشنود چراست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۰

 

گر آه کنم آه بدین قانع نیست

ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست

ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است

پنهان چه کنم ماه بدین قانع نیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۱

 

گر باد بر آن زلف پریشان زندت

مه طال بقا از بن دندان زندت

ای ناصح من ز خود برآئی و ز نصح

گر زانچه دلم چشیده بر جان زندت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۲

 

گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت

از من خبرت که بینوا خواهی رفت

ور درگذری از این ببینی بعیان

کز بهر چه آمدی کجا خواهی رفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۳

 

گر جملهٔ آفاق همه غم بگرفت

بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت

یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت

وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۴

 

گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست

ور طعنهٔ عشقت شنوم ننگی نیست

با وصل خوشت میزنم و میگیرم

وصلی که در او فراق را رنگی نیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۵

 

گر در وصلی بهشت یا باغ اینست

ور در هجری دوزخ با داغ اینست

عشق است قدیم در جهان پوشیده

پوشیده برهنه می‌کند لاغ اینست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۶

 

گر دف نبود نیشکر او دف ماست

آخر نه شراب عاشقی در کف ماست

آخر نه قباد صف‌شکن در صف ماست

آخر نه سلیمان نهان آصف ماست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۷

 

گر شرم همی از آن و این باید داشت

پس عیب کسان زیر زمین باید داشت

ور آینه‌وار نیک و بد بنمائی

چون آینه روی آهنین باید داشت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۸

 

گرمای تموز از دل پردرد شماست

سرمای زمستان تبش سرد شماست

این گرمی و سردی نرسد با صدپر

بر گرد جهانیکه در او گرد شماست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۹

 

گر حلقهٔ آن زلف چو شستت نگرفت

تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت

می طعنه زنند دشمنانم شب و روز

کز پای درآمدی و دستت نگرفت

مولانا
 
 
۱
۱۷۲۹
۱۷۳۰
۱۷۳۱
۱۷۳۲
۱۷۳۳
۶۴۶۲