گنجور

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۴۷

 

بوی دم عشق از نفس نی بشنو

وانگه صفت عالم لاشی بشنو

اسرار وجود خویش در پردهٔ راز

چون دف همه گوش باش و از نی بشنو

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۴۸

 

بشنو که نی اسرار نهان می گوید

سوزی که بود درون جان می گوید

شد جمله دهان و راز دل می گوید

از نی بشنو که بی زبان می گوید

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۴۹

 

نی نکتهٔ عشق را زجان می گوید

سرّی است که بی کام و زبان می گوید

در روز الست قطره ای نوشیده است

این جمله به گستاخی آن می گوید

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۵۰

 

سالک چو مدام از خودی خود خیزد

نی چون جهلا در حرکت آویزد

بی قطع مسافت چو سفر باید کرد

آواز نیش ز جا چرا انگیزد

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۵۱

 

با نی گفتم تو را که فریاد زکیست

بی هیچ زبان ناله و فریاد زچیست

گفتا زشکر لبی بریدند مرا

بی ناله و فریاد نمی شاید زیست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۵۲

 

نی گفت سر نالهٔ من آن داند

در عشق که او زبان لالان داند

بی جرمم اگر زبان بریدند مرا

معشوق زبان بی زبانان داند

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۵۳

 

نی بر سر آب و جویها می روید

واندر طلب عشق خدا می پوید

نی زن چو زعشق یک دم او را بدمد

بنگر که چگونه سرّها می گوید

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۵۴

 

هر ناله که نی زپرده بیرون آرد

سرّی است که اندر دل محزون آرد

وآن کس که جماد است و درو ذوقی نیست

آواز نیش در حرکت چون آرد

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۵۵

 

ای قول تو چون زنگله در عالم فاش

ورنه به عراق در خراسان می باش

آهنگ به رومی و حسینی می کن

در پردهٔ راست نغمه ای هم بخراش

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۵۶

 

ما بر لگن عشق سواریم چو شمع

نقش همه کس فراپذیریم چو شمع

عشّاق قلندریم و شرط است که ما

آن شب که نسوزیم بمیریم چو شمع

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۵۷

 

شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد

سررشتهٔ جانم همه آتش گردد

چون سوز رها کنم بمیرم حالی

می سوزم تا وقت دلم خوش گردد

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۵۸

 

شمعی که مبارز است و تمکین دارد

بر پشت لگن زچابکی زین دارد

گفتم که چرا زرد رخی؟ گفت مرا

فرهاد دلم فراق شیرین دارد

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۵۹

 

شمعا هستی به سوختن ارزانی

تا بی رخ معشوق چرا خندانی

هر چند سرت به گاز برمی دارند

برمی آری سری، زهی پیشانی

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۶۰

 

ای شمع هوای دلفروزی داری

شب زنده هم از برای روزی داری

تا صبح از آرزوی شیرین لب او

از گریه میاسای که سوزی داری

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۶۱

 

ای خواجه اگرتو نوش لبها بینی

آشفته بسی خواب که شبها بینی

اندر سحری که راز دلها گویند

تو خفته مباش تا عجبها بینی

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۶۲

 

در هستی اگر به عمر نوحی برسی

در هر نفسی زو به فتوحی برسی

عمری باید که شب به روز آری تو

باشد که تو صبحی به صبوحی برسی

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۶۳

 

خواهی که برین قصّهٔ مشکل برسی

وز عالم گل به عالم دل برسی

تو خفته و پاکشیده ای بی حاصل

وانگه خو[ا]هی که شب به منزل برسی

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۶۴

 

از کار برفته چونک با کار شوی

از هر چه تو کرده ای تو بیدار شوی

امروز تو خفته ای از آنی فارغ

فردات کند غصّه که بیدار شوی

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۶۵

 

دوش از سر خستگی مرا خواب ربود

ناگه صنمم خیال چون ماه نمود

خوش خوش به عتاب گفت در خواب شدی

شرمت بادا که عشق تو هیچ نبود

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب العاشر: البهاریات » شمارهٔ ۶۶

 

جا[ئ]ت سلیمان یوم العرض قبّرةٌ

اتت برجل جراد کان فی فیها

ترنّمت بلطیف القول اذ نطقت

انّ الهدایا علی مقدار مُهدیها

اوحدالدین کرمانی
 
 
۱
۱۳۳۴
۱۳۳۵
۱۳۳۶
۱۳۳۷
۱۳۳۸
۶۴۶۲