ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
هر چند که میل تو سوی بیدادی ست
یک ذره غمت به از جهانی شادی ست
از ما گله می کنی و لیکن ما را
از بندگی تو صد هزار آزادی ست
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
گر یار بداندی کِم اندر دل چیست
یا گفت بیارمی که دلدارم کیست
بودی که به درد دل نبایستی مرد
بودی که به کام دل بشایستی زیست
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
در پرده خوشدلی کسی را راهی ست
کو را سروکار با چو تو دلخواهی ست
آن سبزه تر دمیده در سایه گل
انصاف بده که خوش تماشا گاهی ست
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
بر خال تو جز حال تبه نتوان داشت
وین خیره کسی را به گنه نتوان داشت(؟)
زنجیر سر زلف تو هر دل که بدید
در سینه به زنجیر نگه نتوان داشت
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۱
شاها چو فلک عُلسو رای تو نداشت
پایاب ستیزه جفای تو نداشت
با پای تو گرچه شد بسی دست آویز
هم دست بداشت زانک پای تو نداشت
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۲
ایزد عَلَم فتح برای تو فراشت
دولت همه صورت مراد تو نگاشت
با دولت،خشم وجنگ در نتوان بست
با ایزد،تیغ و نیزه بر نتوان داشت
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۳
بر کرده چو مه سر از گریبان می رفت
در دامن خورشید خرامان می رفت
گه گه به سخن درآمده لعل لبش
گویی عرق از چشمه حیوان می رفت
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۴
دی شاه بتان با رخ رنگین می رفت
بی اسب و پیاده نغز و شیرین می رفت
شکر ز لبش به پیل بالا می ریخت
وز مستی و بیخودی چو فرزین می رفت
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۵
دوش این خردم نصیحتی پنهان گفت
در گوش دلم گفت و دلم با جان گفت:
با کس غم دل مگوی زیرا که نماند
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت.
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۶
ای خیل ستارگان سپاه و حشمت
دوران فلک زبون تیغ و قلمت!
عالم همه چیست پیش تو؟ مشتی خاک
وان نیز همه فدای خاک قدمت!
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۷
از رایت تو نور ظفر می تابد
کس نسیت که از رای تو سر می تابد
عفو تو چو رحمت خدای ست که خلق
هر جرم که می کنند بر می تابد
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۸
آن خط که به گرد آن دهن می گردد
گویی که بنفشه بر سمن می گردد
پیراهن عشق او چو پوشید کسی
از صبر برهنه همچو من می گردد
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۹
خسرو چو به خرمی قدح بر دارد
وز ابر بیان در معانی بارد
از رحمت او چه کم شود گر گه گاه
این گمشده را به لطف خود یادآرد؟!
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۰
چشم تو که ابروی کمانکش دارد
در هر مژه ای هزار ترکش دارد
زنهار برات ما مفرمای برو
با عارضت افکن که خطی خوش دارد
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۱
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
زنهار که سرمایه ملکت ز جهان
عمری است چنان کش گذرانی گذرد
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۲
با عشق تو در جهان غم نان که خورد؟
با درد تو اندیشه درمان که خورد؟
شاید پسرا که نانوایی نکنی
جانها که برآمد از غمت نان که خورد؟
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۳
بلبل چو ز عشق گل فغان در گیرد
از شعله آه من جهان درگیرد
گل را به کف آورم به صد حیله و فن
پندارم با توام همان درگیرد
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۴
از عشق تو در تنم روان می سوزد
شرحش چه دهم که بر چه سان می سوزد؟
از ناله چو چنگم رگ تن پی گسلد
وز گریه چو شمعم دل و جان می سوزد
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۵
دی چشم تو را سِحر مطلق می زد
مکر تو رهِ گنبد ارزق می زد
تا داشتی آفتاب در سایه زلف
جان بر صفت ذره معلق میزد
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۶
گه شانه زبان در خم گیسوت کشد
گه آینه روی سخت در روت کشد
سرمه که بود که آید در چشمت؟
یا وسمه که او کمان ابروت کشد؟