عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار مردی پاکدین
زر اگر جایی به غایت در خورست
هم برای قفل فرج استر است
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار مردی پاکدین
تا مرا چون گل زری نبود به دست
همچو گل خندان بنتوانم نشست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » عابدی که پس از سالها عبادت به نوای مرغی دل خوش کرده بود
شهریاری چون دهم کلی ز دست
چون کنم بی آن چنان قصری نشست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » عابدی که پس از سالها عبادت به نوای مرغی دل خوش کرده بود
گر نبودی مرگ را بر خلق دست
لایق افتادی درین منزل نشست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد
زودش آن صورت شود بیرون ز دست
و او از آن حیرت کند در خون نشست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت جنید که سر پسرش را بریدند
هرکه خورد او از اجل یک تیغ دست
هم قلم شد تیغ و هم دستش شکست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » سوگواری پسری که در مرگ پدر
گر به صدر مملکت خواهی نشست
هم نخواهی رفت جز بادی بدست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتگوی سقراط با شاگردش در دم مرگ
بر دل پر خون من چندان غمست
کز غمم هر ذرهای در ماتم است
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار جنید دربارهٔ خوشدلی
هرک او از ذره برخیزد نخست
اصل او هم ذرهای باشد درست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خفاشی که به طلب خورشید پرواز میکرد
تیز چشمی گفت ای مغرور مست
ره ترا تا او هزاران سال هست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد
خونیانند این همه بریده دست
در بر ایشان چرا باید نشست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت بندهای که با خلعت شاه گرد راه از خود پاک کرد و بردارش کردند
چون درین زندان بسی نتوان نشست
خویشتن را بازکش از هرچ هست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت ذالنون که چهل مرقع پوش را که جان داده بودند دید
هرکه در وی محو شد، از خود برست
زانک نتوان بود جز با او به دست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » دولتی که سحرهٔ فرعون یافتند
گفت مغناطیس عشاق الست
همت عالیست کشف و هرچ هست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » دولتی که سحرهٔ فرعون یافتند
هرک را یک ذره همت داد دست
کرد او خورشید را زان ذره پست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها
یوسف آنگه گفت من دانم درست
کو چه گوید با شما ای جمله سست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها
گر کسی عمری زند بر طاس دست
کار ناشایست تو زان بیش هست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
بی شک این تاوان برو باشد درست
هردو را تاوان ازو بایست جست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » سقایی که از سقای دیگر آب خواست
با چنین خصمی ز بی تیغی به دست
کی تواند هیچ کس ایمن نشست
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » شیخی که از سگی پلید دامن در نچید
چون درون من چو بیرون سگست
چون گریزم زو که با من هم تگ است