گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴

 

راه عشق او که اکسیر بلاست

محو در محو و فنا اندر فناست

فانی مطلق شود از خویشتن

هر دلی که کو طالب این کیمیاست

گر بقا خواهی فنا شو کز فنا

[...]

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۲۲

 

هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست

در دریاست او ولیک در وی دریاست

هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر

کار آن دارد که بحر بنشیند راست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد » شمارهٔ ۲۸

 

از پردهٔ خود برون شدن عین خطاست

زیرا که برون پرده گردی کم و کاست

در پردهٔ کژ چند دوی از چپ و راست

در پردهٔ دل نشین که راهت آنجاست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۹

 

این درد جگرسوز که در سینه مراست

میگرداند گِرِد جهانم چپ و راست

عمریست که میروم به تاریکی در

و آگاه نیم که چشمهٔ خضر کجاست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن » شمارهٔ ۸

 

چون قاعدهٔ بقای ما عین فناست

بر عین فنا کار بنتوان آراست

برخیز که آن زمان که بنشستی راست

چه سود که نانشسته بر باید خاست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۲

 

هر کو گهر وصل تو در خواهد خواست

اول قدم از دو کون بر باید خاست

صد دریا موج میزند از غم این

این کار، به اشکی دو، کجا آید راست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق » شمارهٔ ۵

 

از دل گرمی که در هوای تو مراست

در بندگیت به آتشی مانم راست

چون از آتش فروختن نیست عجب

این بنده کنون فروختن خواهد خواست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۲

 

بی موی تونیست موی کس موئی راست

بی روی تو روی دگران روی و ریاست

بی موی تو ای موی میان موی که دید

بی روی تو در روی زمین روی کراست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۴

 

گر عفو کنی به لطف جرمی که مراست

آسان ز سرِ وجود برخواهم خاست

با قدّ تو راست است هر چیز که هست

با ابرویت هیچ نمیآید راست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۷

 

گفتم: خط مشکین تو بر ماه خطاست

گفتا:‌به خطا مشک ز من باید خواست

گفتم که زه این کمان ابرو که تراست!

گفتا که چنین کمان به زه ناید راست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۵

 

پیوسته به آرزو ترا باید خواست

تا از تو یک آرزو مرا ناید راست

در کینهٔ من نشستهای پیوسته

زین کینه به جز دلم چه بر خواهد خواست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۷

 

مهری که ز تو در دل من بنهفته است

با تو به زبان اگر نگویم گفته است

وقت است که طاق و جفت گویم با تو

در طاق دو ابروی تو چشمت جفت است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۲۰

 

شمع آتش را گفت که طبعی که تر است

در شیب مرا مسوز چون بالا خواست

آتش گفتش که هست بالای تو راست

گردر شیبت بسوزم آن هم بالاست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۵۳

 

شمع آمد و گفت: دادِ من باید خواست

کز آتشِ سوزنده بمانْدَم کم و کاست

تا در سرِ من نشست ناگه آتش

گویی تو که دل بود که از من برخاست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۷۹

 

شمع آمد و گفت: سوز پروانه جداست

کاو را پر سوخت سوز من سر تا پاست

من بنمودم درین میان فرقی راست

فرقی روشن چنین که دارد که مراست

عطار
 

عطار » وصلت نامه » بخش ۶۷ - و له ایضاً

 

هر خاک که درجهان کسی فرسود است

تن‌هاست که آسیای چرخش سوداست

هر گرد که بر فرق عزیز تو نشست

مفشان که سرو فرق عزیزی بوده است

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳

 

این خاک ز لطف نور برخاست

وانگاه روان شد از چپ و راست

شد جانوری که آشیانش

برتر ز ضمیر و وهم داناست

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » فی فضائل خلفا » فی فضیلةامیرالمؤمنین علی رضی الله عنه

 

از دم عیسی کسی گر زنده خاست

او بدم دست بریده کرد راست

عطار
 
 
۱
۲
۳
۲۶