گنجور

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱

 

از بس که امید و بیم میبینم من

از هر دو دلی دو نیم میبینم من

چندان که به سِرِّ کار در مینگرم

استغنائی عظیم میبینم من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۲

 

اول بنگر به جانِ چون برقِ همه

و آخر به میان خاک و خون غرقِ همه

میمیراند به زاری و میگوید:

چون ما هستیم خاک بر فرقِ همه!

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۳

 

گفتم:‌چه شود چو لطف ذاتی داری

کز قرب خودم غرق حیاتی داری

عزت، به زبان سلطنت، گفت:‌برو

تاکی ز تو خطی و براتی داری

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۴

 

گفتم:‌به غمم قیام کی بود ترا

گفتا: غم من تمام کی بود ترا

گفتم‌:همه نام وننگ شد در سر تو

گفت: این همه ننگ و نام کی بود ترا

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۵

 

گفتم: چه کنم ز پای در میآیم

زان پیش که هر روز به سر میآیم

گفتا: چه کنی خاکِ درِ من باشی

تا هر روزی بر تو به در میآیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۶

 

گفتم: دل و جان در سر کارت کردم

هر چیز که داشتم نثارت کردم

گفتا: تو که باشی که کنی یا نکنی

کان من بودم که بیقرارت کردم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۷

 

گفتم: چو تو بردی سبق اندر خوبی

بگزیدمت ازدو کون در محبوبی

آواز آمد کای همه در معیوبی

بیهوده چرا آب به هاون کوبی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۸

 

چون یار نمیکند همی یاد از من

برخاست چو زیرِ چنگ فریاد از من

مشکل کاری که اوفتادست مرا

من بندهٔ یار و یار آزاد از من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۹

 

تشنه بکشد مرا و آبم ندهد

مخمور خودم کند شرابم ندهد

چندانکه بگویمش یکی ننیوشد

چندانکه بخوانمش جوابم ندهد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱۰

 

چون هیچ کسی ندیدهام در خوردش

پیوسته نشستهام دلی پر دردش

ناگاه چو برق بگذرد بر درِ من

چندان بناستد که ببینم گردش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱۱

 

هان ای دل چونی به چه پشتی ما را

کار آوردی بدین درشتی ما را

ما از غم تو فارغ و تو در غم او

از بس که بسوختی بکشتی ما را

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱۲

 

با کس بنسازی همه بی کس باشی

آری چه کنی نمد چو اطلس باشی

بنگر که ز کائنات دیار نماند

کُشتی همه را و زنده می بس باشی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱۳

 

سرگشتهٔ روز و شبم آنجا که منم

دلسوخته، جان بر لبم آنجا که منم

تو فارغی آنجا که تویی از من و من

تا آمدهام میطپم آنجا که منم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱۴

 

گر روشنی جمال خودب نمائی

دلها ببری و دیدهها بربائی

چون بند وجود ما ز هم بگشائی

آنگاه ز زیر پرده بیرون آئی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱۵

 

یک روز به صلح کارسازی میکن

یک روز به جنگ سرفرازی میکن

چون از پس پرده سر بدادی ما را

در پردهٔ نشین و پرده بازی میکن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱۶

 

نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی

نه غمخوری این دل غمخواره کنی

گیرم که ز پرده مینیایی بیرون

این پردهٔ عاشقان چرا پاره کنی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱۷

 

جان در غمت از خانه به کوی افتاده‌ست

بر بوی تو در رهی چو موی افتاده‌ست

من در طلب تو و تو از من فارغ

این کار عظیم پشت و روی افتاده‌ست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱۸

 

هر چند نیم به هیچ رو محرم تو

تو جان منی چگونه گیرم کم تو

زاندیشهٔ آن که فارغی از غم من

من خام طمع بسوختم از غم تو

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۱۹

 

گفتم که درین غمم بنگذاری تو

خود غم بفزودیم به سر باری تو

وین از همه سخت تر که میزارم من

وز زاری من فراغتی داری تو

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی‌ام: در فراغت نمودن از معشوق » شمارهٔ ۲۰

 

گفتم: شب و روز از تو چرا میسوزم

هر لحظه به صد گونه بلا میسوزم

گفتی: که ترا برای آن میدارم

تا با تو نسازم و ترا میسوزم

عطار
 
 
۱
۲