گنجور

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱

 

دردا که دلم بوی دوایی نشنود

در وادی عشق مرحبایی نشنود

وز قافلهای که اندرین بادیه رفت

عمری تک زد بانگ درایی نشنود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲

 

گردل گویم به منتهایی نرسید

پوسید به درد و در دوایی نرسید

ور جان گویم که دو جهانش قدمی است

بس دور برفت و هیچ جایی نرسید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۳

 

هر چیز تو را همی جمالی دگر است

در هر ورقِ حُسن تو حالی دگر است

هرناقص را از تو کمالی دگر است

مر عاشق را از تو وصالی دگر است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۴

 

این بادیهٔ تو را سری پیدا نه

پختن طمعِ وصل تو جز سودا نه

جان عاشقِ تو، ولیک جان اینجا نه

تو در دلِ ما ولیک دل با ما نه

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۵

 

عشق تو که ذرّه ذرّه تابنده بدوست

هر حکم که او کرد، چو او کرد نکوست

چون دانستم که مغزِ جانی ای دوست

از شادی این مغز نگنجم در پوست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۶

 

دردا که دلم سایهٔ اقبال ندید

در حلق به جز حلقهٔ اشکال ندید

خاک دو جهان برُفت و صد باره ببیخت

جز باد هوا بر سر غربال ندید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۷

 

جانم چو ز کنهِ کار آگاه نبود

نومید ز خود گاه بُد و گاه نبود

هر روز هزار پرده از هم بدرید

وز پردهٔ عجز برترش راه نبود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۸

 

تا خرقهٔ سروری ز سر بفکندیم

خود را ز نظر چو خاک در بفکندیم

هر چند زلاف،‌تیغ بر میغ زدیم

امروز ز عجز خود، سپر بفکندیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۹

 

چون دیده سپید شد نظر چند کنیم

چون راه سیه گشت سفر چند کنیم

زانجا که نشان نیست نشان چند دهیم

وان را که خبر نیست خبر چند کنیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۰

 

عمری به هوس نخل معانی بستم

گفتم که مگر ز هر حسابی رستم

اکنون لوحی که لوح محفوظم بود

از اشک بشستم و قلم بشکستم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۱

 

عمری بدویدم از سر بیخبری

گفتم که مگر به عقل گشتم هنری

تا آخر کار در پس پردهٔ عجز

چون پیرزنان نشستهام زارگری

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۲

 

گر من فلکم به مرتبت ور ملخم

در حضرت آفتاب حق کم ز یخم

صدبار و هزار بار معلومم شد

کز هیچ حساب نیستم چند چخم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۳

 

از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد

وز واقعهٔ جان و دلم هیچ آمد

حاصل به هزار حیله کردم همه چیز

تا زان همه چیز حاصلم هیچ‌ آمد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۴

 

آن دل که سراسیمهٔ عالم بودی

یک ذرّه ندید از همه عالم سودی

هر سودایی که بود بسیار بپخت

حاصل نامد زان همه سودا دودی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۵

 

گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم

ور عزم زمین کنم به پایان نرسم

دانم که پس و پیش ز هم مسدود است

گر جان بدهم به گردِ جانان نرسم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۶

 

در حیرت و سودا چه توانم کردن

با این همه غوغا چه توانم کردن

چون جمله بسوختند و کس هیچ نکرد

من سوخته تنها چه توانم کردن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۷

 

زین پیش دلم بستهٔ پندار آمد

پنداشت که فتوی دِه اسرار آمد

و امروز که دیدهای بدیدار آمد

کارم همه پشتِ دست و دیوار آمد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۸

 

آن سالکِ گرمرو که نامش جان است

عمری تک زد که مقصدش میدان است

آواز آمد که راه بیپایان است

چندان که روی گام نخستین آن است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۹

 

در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم

وز استسقا درین بیابان مردم

چون دانستم که زندگی دردسرست

خود راکشتم به درد و حیران مردم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۰

 

چندان که دل من به سفر بیش دَرَست

ره نیست، چو او به جوهر خویش دَرَست

بس وادی سخت و بس ره صعب که ما

کردیم ز پس هنوز و ره پیش دَرَست

عطار
 
 
۱
۲
۳