گنجور

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » بیان وادی حیرت

 

بعد ازین وادی حیرت آیدت

کار دایم درد و حسرت آیدت

هر نفس اینجا چو تیغی باشدت

هر دمی اینجا دریغی باشدت

آه باشد، درد باشد، سوز هم

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری

 

«خسروی کافاق در فرمانش بود

دختری چون ماه در ایوانش بود

از نکویی بود آن رشک پری

یوسف و چاه و زنخدان بر سری

طرهٔ او صد دل مجروح داشت

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » مادری که بر خاک دختر می‌گریست

 

مادری بر خاک دختر می‌گریست

راه بینی سوی آن زن بنگریست

گفت این زن برد از مردان سبق

زانک چون ما نیست و می‌داند به حق

کز کدامین گم شده ماندست دور

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود

 

صوفیی می‌رفت، آوازی شنید

کان یکی می‌گفت گم کردم کلید

که کلیدی یافتست این جایگاه

زانک دربستست این بر خاک راه

گر در من بسته ماند، چون کنم

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران می‌کرد

 

شیخ نصرآباد را بگرفت درد

کرد چل حج بر توکل اینت مرد

بعد از آن موی سپید و تن نزار

برهنه دیدش کسی با یک از ار

دل دلش تابی و در جانش تفی

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » نومریدی که پیر خود را به خواب دید

 

نو مریدی بود دل چون آفتاب

دید پیر خویش را یک شب به خواب

گفت از حیرت دلم در خون نشست

کار تو برگوی کانجا چون نشست

در فراقت شمع دل افروختم

[...]

عطار