سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
وآگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آن که روی لیلی دیدهست
داند که چه درد میکشد مجنون را
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲
عشاق به درگهت اسیرند بیا
بدخویی تو بر تو نگیرند بیا
هر جور و جفا که کردهای معذوری
زآن پیش که عذرت نپذیرند بیا
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحمل است و سر پیش انداخت
یا ترک گل لعل همی باید گفت
یا با الم خار همی باید ساخت
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶
روزی گفتی: شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت.
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت،
وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷
صد بار بگفتم به غلامان درت
تا آینه دیگر نگذارند برت
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت
کس باز نیاید دگر اندر نظرت
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸
آن یار که عهدِ دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹
شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
باشد که به دست خویش خونم ریزی
تا جان بدهم دامن مقصود به دست
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰
هشیار سری بُوَد ز سودای تو مست
خوش آنکه ز روی تو دلش رفت ز دست!
بیتو همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد، چو تو هستی، همه هست
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱
گر زحمت مردمان این کوی از ماست
یا جرم ترش بودن آن روی از ماست
فردا متغیر شود آن روی چو شیر
ما نیز برون شویم چون موی از ماست
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲
وه وه که قیامتست این قامت راست
با سرو نباشد این لطافت که تراست
شاید که تو دیگر به زیارت نروی
تا مرده نگوید که قیامت برخاست
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳
سرو از قدت اندازهٔ بالا بُردست
بحر از دهنت لؤلؤ لالا بُردست
هرجا که بنفشهای ببینم گویم
مویی ز سرت باد به صحرا بُردست
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴
امشب که حضور یار جان افروزست
بختم به خلاف دشمنان پیروزست
گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا
آن شب که تو در کنار باشی روزست
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵
آن شب که تو در کنار مایی روزست
و آن روز که با تو میرود نوروزست
دی رفت و به انتظار فردا منشین
دریاب که حاصل حیات امروزست
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶
گویند هوای فصل آذار خوشست
بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست
ابریشم زیر و نالهٔ زار خوشست
ای بیخبران اینهمه با یار خوشست
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷
خیزم بروم چو صبر نامحتملست
جان در قدمش کنم که آرام دلست
و اقرار کنم برابر دشمن و دوست
کانکس که مرا بکشت از من بحلست
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸
آن ماه که گفتی ملک رحمانست
این بار اگرش نگه کنی شیطانست
رویی که چو آتش به زمستان خوش بود
امروز چو پوستین به تابستانست
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹
آن سست وفا که یار دلسخت من است
شمع دگران و آتشِ رخت من است
ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف
جرم از تو نباشد گنه از بخت من است
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست
گویی به گناه مسخ کردندش پوست
وقتی غم او بر همه دلها بودی
اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست