گنجور

سعدی » گلستان » دیباچه

 

زآن گه که تو را بر من مسکین نظر است

آثارم از آفتاب مشهورتر است

گر خود همه عیب‌ها بدین بنده در است

هر عیب که سلطان بپسندد هنر است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴

 

دانی که چه گفت زال با رستمِ گرد؟

دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسی، که آبِ سرچشمهٔ خرد

چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۵

 

آنان که به کنجِ عافیت بنشستند

دندانِ سگ و دهانِ مردم بستند

کاغذ بدَریدند و قلم بشکستند

وز دستِ زبانِ حرف‌گیران رستند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۰

 

دورانِ بقا چو بادِ صحرا بگذشت

تلخیّ و خوشیّ و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جَفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته

تو هیزمِ خشک در میانی رَسْتَه

چون باد مخالف و چو سرما ناخوش

چون برف نشسته‌ایّ و چون یخ بسته

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

بربود دلم ز دست و در پای فکند

این دیده شوخ می کشد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۲

 

زن کز بر مرد بی رضا برخیزد

بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد

پیری که ز جای خویش نتواند خاست

الا به عصا کی اش عصا برخیزد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۹۳

 

از تو به که نالم که دگر داور نیست

وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست

آن را که تو رهبری کسی گم نکند

وآن را که تو گم کنی کسی رهبر نیست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی

 

ای طبلِ بلندبانگ در باطن هیچ

بی‌توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ؟

روی طمع از خلق بپیچ ار مردی

تسبیحِ هزار دانه بر دست مپیچ

سعدی