گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

ز بسکه ماند دل و چشم من در آتش و آب

گشاده در دل و در چشم من بر آتش و آب

به نیک و بد ز دل و چشم من جدا نشود

چگونه باشد چشم و دل اندر آتش و آب

چرا دو عارض و چشم مرا مرصع‌ کرد

[...]

۵۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷

 

ماه را ماند که اندر صدرهٔ دیبا بود

ماه کاندر صُدرهٔ دیبا بود زیبا بود

عاشقان را دل به‌دام عنبرین کردست صید

صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود

عنبر سارای او باشد نقاب لاله برگ

[...]

۵۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۷

 

آن مشک تابدار چه چیز است بر قمر

وآن درّ آبدار چه چیز است در شکر

خواهی که هر چهار بدانی نگاه کن

در زلف و عارض و لب و دندان آن پسر

آن ترک حورپیکر و آن حور ماهروی

[...]

۵۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۹

 

عاشق بدری شدم کز عشق او گشتم هلال

فتنهٔ سروی شدم‌ کز هجر او گشتم خلال

کیست چون من در جهان ‌کز عشق بدر و هجر سرو

شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال

بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد

[...]

۵۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۵

 

رسید عید و ز قندیل نار داد به جام

ز جام نور به قندیل داد ماه تمام

هلال عید کلید همان دَرَست مگر

که قفل‌ گشت بر آن در هلال ماه تمام

دَرِ بساط دگر باره چرخ بازگشاد

[...]

۵۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۲

 

جهان به کام تو باد ای خدایگان جهان

خدای یار تو باد اندر آشکار و نهان

که چون تو شاه نبودست و هم نخواهد بود

ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان

جلال دولتی و تاج ملت تازی

[...]

۵۸ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۹

 

گفتم مرا بوسه ده ای ماهِ دلستان

گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان

گفتم فروغ روی تو افزون بود به شب

گفتا به شب فروغ دهد ماه آسمان

گفتم به یک مکا‌نت نبینم به یک قرار

[...]

۵۸ بیت
امیر معزی