گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۴

 

ازگل همی نگارم سنبل برآورد

هرگز گلی که دید که سنبل برآورد

برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار

نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد

دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ

[...]

۵۲ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۶

 

چیست آن آبی‌ که رخ را گونهٔ آذر دهد

تلخی او عیش را شیرینی شکّر دهد

تلخ دیدستی‌ که شیرینی فزاید عیش را

آب دیدستی که رخ را گونهٔ آذر دهد

آفتاب است او که مجلس گرم‌ گرداند همی

[...]

۵۲ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷

 

مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار

آن را خوش است کز بر او دور نیست یار

مسکین‌ کسی که عاشق و مست و جوان بود

از یار خویش دور بود وقت نوبهار

باد صبا نگارگر بوستان شدست

[...]

۵۲ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۱

 

راز نهان خویش جهان کرد آشکار

در منصب وزارت دستور شهریار

بگشاد روزگار زبان را به تهنیت

چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار

فخر ملک عماد دول صاحب آجل

[...]

۵۲ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۰

 

آن زلف مشکبار بر آن روی چون نگار

گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار

شب در بهار میل‌ کند سوی‌کو تهی

آن ‌زلف چون شب‌ است بر آن روی چون بهار

در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود

[...]

۵۲ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۲

 

ای امیر مظفر منصور

ای چو خورشید در جهان مبثبهور

تاج دینی و دین ز دولت تو

هست روشن چنانکه چشم از نور

هست بوالفضل کنیت تو به حق

[...]

۵۲ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۲

 

سزد گر بشنود توحید یزدان

هر ان مؤمن که او باشد سخندان

که چون باشد سخنور مرد مؤمن

دلش بگشاد از توحید یزدان

خداوندی که بی ‌آلت بیفروخت

[...]

۵۲ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۸

 

مخوان فسانهٔ افراسیابِ تورانی

مگوی قصهٔ اسفندیارِ ایرانی

سخن ز خسرو و سلطانِ هفت کشور گوی

که خَتْم گشت بدو خسروی و سلطانی

معزِّ دینِ خدای و خدایگانِ جهان

[...]

۵۲ بیت
امیر معزی