گنجور

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » دیباچه

 

دردا که ما ز مقصد خود دورتر شدیم

نزدیک‌تر هر آنچه نهادیم گام را

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » دیباچه

 

همه جان خواهد از عشّاق مشتاق

ندارد سنگ کم اندر ترازو

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » دیباچه

 

ای دل اهل ارادت به تو شاد

به تو نازم که مریدی و مراد

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » دیباچه

 

محمد ملک دین را زینت و زین

کمان ابروی بزم قاب قوسین

علی مقصود جزو و مقصد کل

به ذیلش جمله را دست توسل

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » دیباچه

 

چشم مسافر چو بر جمال تو افتد

عزم رحیلش بدل شود به اقامت

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » دیباچه

 

فضل و هنر ضایع‌ست تا ننمایند

عود بر آتش نهند و مشک بسایند

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » دیباچه

 

شاه آزاده خسرو عادل

داور ابردست دریادل

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » دیباچه

 

***

گر سیر کعبه و دیر، ور خانقاه کردم

غیر از تو کس ندیدم هرجا نگاه کردم

قصد و مرادم از سیر، روی تو بود لاغیر

گر سیر کعبه و دیر ور خانقاه کردم

[...]

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۱

 

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد (حافظ)

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۱

 

کیست این پنهان مرا در جان و تن

کز زبان من همی گوید سخن؟

این که گوید از لب من راز کیست

بنگرید این صاحب آواز کیست؟

در من این‌سان خودنمایی می‌کند

[...]

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۲

 

جلوه‌ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد (حافظ)

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۲

 

فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان

بیار جام شرابی به خاک آدم ریز (حافظ)

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۲

 

پرده‌ای کاندر برابر داشتند

وقت آمد پرده را برداشتند

ساقی‌یی با ساغری چون آفتاب

آمد و عشق اندر آن ساغر شراب

پس ندا داد او نه پنهان، برملا

[...]

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۳

 

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست (سعدی)

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۳

 

باز ساقی برکشید از دل خروش

گفت ای صافی‌دلان دُرد نوش

مرد خواهم همتی عالی کند

ساغر ما را ز می خالی کند

انبیا و اولیا را بانیاز

[...]

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۴

 

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد (حافظ)

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۴

 

ساقیا لبریز کن ساغر ز می

انتظار باده‌خواران تا به کی

تازه مست جورکش را دور کن

می به ساغر تا به خط جور کن

می به شط بصره و بغداد ده

[...]

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۵

 

سایهٔ معشوق گر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۵

 

باز ساقی گفت تا چند انتظار

ای حریف لاابالی سر برآر

ای قدح پیما درآ، هوئی بزن

گوی چوگانت سرم، گوئی بزن

چون بموقع ساقیش درخواست کرد

[...]

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۶

 

دیگر از ساقی نشان باقی نبود

ز آنکه آن میخواره جز ساقی نبود

خود بمعنی باده بود و جام بود

گر بصورت رند درد آشام بود

شد تهی بزم از منی و از تویی

[...]

عمان سامانی
 
 
۱
۲
۳
۴