اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۳ - در ستایش دین گوید
بر اسپ گمان از ره بیش و کم
مشو کت به دوزخ برد با فدم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۶ - در صفت طبایع چهارگانه گوید
نه هرگز خورشهاش بّرد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۰ - در ستایش شاه بودلف گوید
درین موجها گوهر و جود نم
در آن ماه تیغ و ستاره درم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۰ - در ستایش شاه بودلف گوید
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۱ - در مردانگی گرشاسب گوید
ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم
ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان
ببستی ز دو اژدها را به دَم
از آب آتش آوردی ، از خاره نم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان
پریرخ به شرم آمد از روی جم
ز بس ناز آن دو کبوتر به هم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان
ازین پرنیان زان دلم شد دژم
که دیدم بر او چهرهٔ شاه جم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان
کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم
کند هر چه رای آیدش بیش و کم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۳ - تزویج دختر شاه زابل با جمشید
سمنبر به سرو اندر آورد خم
سوی کاخ شد شاد نزدیک جم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۴ - ملامت کردن پدر دختر خویش را
همی بود با دلبر و جام جم
که روزی نگشت از دلش کام کم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۶ - پادشاهی شیدسب و جنگ کابل
چنان تاخت تند ارغُن سنگ سم
که در گنبد از گرد شد ماه گم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۶ - پادشاهی شیدسب و جنگ کابل
طورگ و دلیران زابل بدٌم
برفتند چندان که سود اسپ سم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۶ - پادشاهی شیدسب و جنگ کابل
یکی پورش آمد به خوبی چو جم
نهاد آن دلارام را نام شم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۲۰ - ترسانیدن گرشاسب از جادوی
زبان و نفس دود و آتش به هم
دهان کوره آتش و سینه دم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۲۱ - رزم پهلوان گرشاسب با اژدها و کشتن اژدها
به سینه بدرید هامون ز هم
سپر درربود از دلاور به دم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۲۲ - خبر فرستادن کرشاسب پیش پدر
سیه چشم و گیسوفش و مشک دُم
پری پوی و آهو تک و گور سم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۲۲ - خبر فرستادن کرشاسب پیش پدر
بجستی به یک جستن از روی زم
بگشتی به ناورد بر یک درم
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۲۶ - رفتن گرشاسب به نزد ضحاک
به هر ساعتی کز شب و روز کم
ببودی شدی تخت جنبان ز هم