اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۷ - در ستایش مردم گوید
از این بیش چیزی نیارمت گفت
بس این گر دلت با خرد هست جفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۱ - در مردانگی گرشاسب گوید
اگر زانکه فردوسی این را نگفت
تو با گفتهٔ خویش گردانش جفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان
بدین لاله رخ گفته بود از نهفت
که شاهی گرانمایه باشدت جفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان
به می درسرشت وبه در در شکفت
به پروین بخست و به شکر بسفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان
ز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفت
که مهر از چنان شه چرا برگرفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان
خزان بد شده ز ابر وز باد تفت
سر کوهسار و زمین زرّ بفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان
بدین معنی او شاه را خواست جفت
همان نیز دریافت جم کاو چه گفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان
به هر دَم زدن زین فروزنده هفت
بگوید که اندر دَه و دو چه رفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۳ - تزویج دختر شاه زابل با جمشید
چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
به باغ بهارش گل نو شکفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۳ - تزویج دختر شاه زابل با جمشید
همه هرچه بُد رازش اندر نهفت
کنیزک بدانست و شد بازگفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۴ - ملامت کردن پدر دختر خویش را
بگفت این و با مهر برخاست تفت
به رخ خاک پیشش برُفت و برفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۶ - پادشاهی شیدسب و جنگ کابل
چنان زدش بر کرگ ترگ ای شگفت
که کرگش ز ترگ آتش اندر گرفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۸ - آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را
به فرّ تو شاه جهاندار گفت
چنانست کش در هنر نیست جفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۸ - آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را
همه کس ز گرشاسب دل برگرفت
که تند اژدهایی بٌد آن بس شگفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۲۶ - رفتن گرشاسب به نزد ضحاک
نشستنگهش بُد سرا پرده هفت
همه گونهگون دبیه زَر بفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۲۹ - جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو
بیامد کنون تا سراپرده تفت
یلان را همه کشت و افکند و رفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۳۰ - جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو
چو آسود با می به مهراج گفت
که با دل زدم رای اندر نهفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۳۰ - جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو
سراپرده چینی از زرّ بفت
ز دیبا شراعی نود خیمه هفت
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۳۰ - جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو
بهو خیره دل ماند از بس شگفت
گه انگشت و گه لب به دندان گرفت