گنجور

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۹۶ - منه از کف چراغ رزو را

 

منه از کف چراغرزو را

بدستور مقام های و هو را

مشو در چار سوی این جهان گم

بخود بازو بشکن چار سو را

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۹۷ - دل دریا سکون بیگانه از تست

 

دل دریا سکون بیگانه از تست

به جیبش گوهر یکدانه از تست

تو ای موج اضطراب خود نگهدار

که دریا را متاع خانه از تست

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۹۸ - دو گیتی را بخود باید کشیدن

 

دو گیتی را بخود باید کشیدن

نباید از حضور خود رمیدن

به نور دوش بین امروز خود را

ز دوش امروز را نتوان ربودن

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۹۹ - به ما ای لاله خود را وانمودی

 

به ما ای لاله خود را وانمودی

نقاب از چهره زیبا گشودی

ترا چون بر دمیدی لاله گفتند

به شاخ اندر چسان بودی چه بودی

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۰۰ - نگرید مرد از رنج و غم و درد

 

نگرید مرد از رنج و غم و درد

ز دوران کم نشیند بر دلش گرد

قیاس او را مکن از گریه خویش

که هست از سوز و مستی گریهٔ مرد

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۰۱ - نپنداری که مرد امتحان مرد

 

نپنداری که مرد امتحان مرد

نمیرد گرچه زیرسمان مرد

ترا شایان چنین مرگ است ورنه

زهر مرگی که خواهی میتوان مرد

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۰۲ - اگر خاک تو از جان محرمی نیست

 

اگر خاک تو از جان محرمی نیست

بشاخ تو هم از نیسان نمی نیست

ز غمزاد شودم را نگهدار

که اندر سینهٔ پردم غمی نیست

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۰۳ - پریشان هر دم ما از غمی چند

 

پریشان هر دم ما از غمی چند

شریک هر غمی نامحرمی چند

ولیکن طرح فردائی توان ریخت

اگر دانی بهای این دمی چند

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۰۴ - جوانمردی که دل با خویشتن بست

 

جوانمردی که دل با خویشتن بست

رود در بحر و دریا ایمن از شست

نگه را جلوه مستی ها حلال است

ولی باید نگه داری دل و دست

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۰۵ - ازن غم ها دل ما دردمند است

 

ازن غم ها دل ما دردمند است

که اصل او ازین خاک نژند است

من و تو زان غم شیرین ندانیم

که اصل او ز افکار بلند است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۰۶ - مگو با من خدای ما چنین کرد

 

مگو با من خدای ما چنین کرد

که شستن میتوان از دامنش گرد

ته بالا کن این عالم که در وی

قماری میبرد نامرد از مرد

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۰۷ - برون کن کینه را از سینهٔ خویش

 

برون کن کینه را از سینهٔ خویش

که دود خانه از روزن برون به

ز کشت دل مده کس را خراجی

مشو ای دهخدا غارتگر ده

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۰۸ - سحرها در گریبان شب اوست

 

سحرها در گریبان شب اوست

دو گیتی را فروغ از کوکب اوست

نشان مرد حق دیگر چه گویم

چو مرگید تبسم بر لب اوست

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۰۹ - بباد صبحدم شبنم بنالید

 

بباد صبحدم شبنم بنالید

که دارم از تو امید نگاهی

دلم افسرده شد از صحبت گل

چنان بگذر که ریزم بر گیاهی

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۱۰ - دلن بحر است کو ساحل نورزد

 

دلن بحر است کو ساحل نورزد

نهنگ از هیبت موجش بلرزد

ازن سیلی که صد هامون بگیرد

فلک با یک حباب او نیرزد

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۱۱ - دل ماتش و تن موج دودش

 

دل ماتش و تن موج دودش

تپید دمبدم ساز وجودش

به ذکر نیم شب جمعیت او

چو سیمابی که بندو چوب عودش

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۱۲ - زمانه کار او را میبرد پیش

 

زمانه کار او را میبرد پیش

که مرد خود نگهدار است درویش

همین فقر است و سلطانی که دل را

نگه داری چو دریا گوهر خویش

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۱۳ - نه نیروی خودی را زمودی

 

نه نیروی خودی را آزمودی

نه بند از دست و پای خود گشودی

خرد زنجیر بودی آدمی را

اگر در سینهٔ او دل نبودی

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۱۴ - تو میگوئی که دل از خاک و خون است

 

تو میگوئی که دل از خاک و خون است

گرفتار طلسم کاف و نون است

دل ما گرچه اندر سینهٔ ماست

ولیکن از جهان ما برون است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۱۵ - جهان مهر و مه زناری اوست

 

جهان مهر و مه زناری اوست

گشاد هر گره از زاری اوست

پیامی ده ز من هندوستان را

غلام ،زاد از بیداری اوست

اقبال لاهوری
 
 
۱
۴۳
۴۴
۴۵
۴۶
۴۷
۴۹
sunny dark_mode