گنجور

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۳۶ - درین بتخانه دل با کس نبستم

 

درین بتخانه دل با کس نبستم

ولیکن از مقام خود گسستم

ز من امروز میخواهد سجودی

خداوندی که دی او را شکستم

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۳۷ - دمید آن لاله از مشت غبارم

 

دمید آن لاله از مشت غبارم

که خونش می تراود از کنارم

قبولش کن ز راه دلنوازی

که من غیر از دلی ، چیزی ندارم

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۳۸ - حضور ملت بیضا تپیدم

 

حضور ملت بیضا تپیدم

نوای دل گدازی آفریدم

ادب گوید سخن را مختصر گوی

تپیدم ، آفریدم ، آرمیدم

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۳۹ - بصدق فطرت رندانه من

 

بصدق فطرت رندانهء من

بسوز آه بیتابانه من

بده آن خاک را ابر بهاری

که در آغوش گیرد دانهء من

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۴۰ - دلی برکف نهادم ، دلبری نیست

 

دلی برکف نهادم ، دلبری نیست

متاعی داشتم ، غارتگری نیست

درون سینهٔ من منزلی گیر

مسلمانی ز من تنها تری نیست

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۴۱ - چو رومی در حرم دادم اذان من

 

چو رومی در حرم دادم اذان من

ازو آموختم اسرار جان من

به دور فتنهٔ عصر کهن ، او

به دور فتنهٔ عصر روان من

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۴۲ - گلستانی ز خاک من بر انگیز

 

گلستانی ز خاک من بر انگیز

نم چشمم بخون لاله آمیز

اگر شایان نیم تیغ علی را

نگاهی دو چو شمشیر علی تیز

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۴۳ - مسلمان تا بساحل آرمید است

 

مسلمان تا بساحل آرمید است

خجل از بحر و از خود نا امید است

جز این مرد فقیری دردمندی

جراحتهای پنهانش که دید است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۴۴ - که گفت او را که آید بوی یاری؟

 

که گفت او را که آید بوی یاری؟

که داد او را امید نوبهاری؟

چون آن سوز کهن رفت از دم او

که زد بر نیستان او شراری؟

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۴۵ - ز بحر خود بجوی من گهر ده

 

ز بحر خود بجوی من گهر ده

متاع من بکوه و دشت و در ده

دلم نگشود از آن طوفان که دادی

مرا شوری ز طوفانی دگر ده

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۴۶ - بجلوت نی نوازیهای من بین

 

بجلوت نی نوازیهای من بین

بخلوت خود گدازیهای من بین

گرفتم نکته فقر از نیاگان

ز سلطان بی نیازیهای من بین

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۴۷ - بهرحالی که بودم خوش سرودم

 

بهرحالی که بودم خوش سرودم

نقاب از روی هر معنی گشودم

مپرس از اضطراب من که با دوست

دمی بودم دمی دیگر نبودم

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۴۸ - شریک درد و سوز لاله بودم

 

شریک درد و سوز لاله بودم

ضمیر زندگی را وا نمودم

ندانم با که گفتم نکتهء شوق

که تنها بودم و تنها سرودم

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۴۹ - هنوز این خاک دارای شرر هست

 

هنوز این خاک دارای شرر هست

هنوز این سینه را آه سحر هست

تجلی ریز بر چشمم که بینی

باین پیری مرا تاب نظر هست

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۵۰ - بکوی تو گداز یک نوا بس

 

بکوی تو گداز یک نوا بس

مرا این ابتدا این انتها بس

خراب جرأت آن رند پاکم

خدا را گفت ما را مصطفی بس

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۵۱ - ز شوق آموختم آن های و هوئی

 

ز شوق آموختم آن های و هوئی

که از سنگی گشاید آب جوئی

همین یک آرزو دارم که جاوید

ز عشق تو بگیرد رنگ و بوئی

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۵۲ - یکی بنگرد فرنگی کج کلاهان

 

یکی بنگرد فرنگی کج کلاهان

تو گوئی آفتابانند و ماهان

جوان ساده من گرم خون است

نگه دارش ازین کافر نگاهان

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۵۳ - بده دستی ز پا افتادگان را

 

بده دستی ز پا افتادگان را

به غیرالله دل نادادگان را

از آن آتش که جان من بر افروخت

نصیبی ده مسلمان زادگان را

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۵۴ - تو هم آن می بگیر از ساغر دوست

 

تو هم آن می بگیر از ساغر دوست

که باشی تا ابد اندر بر دوست

سجودی نیست ای عبدالعزیز این

بروبم از مژه خاک در دوست

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۵۵ - تو سلطان حجازی من فقیرم

 

تو سلطان حجازی من فقیرم

ولی در کشور معنی امیرم

جهانی کو ز تخم «لااله» رست

بیا بنگر به آغوش ضمیرم

اقبال لاهوری
 
 
۱
۳۵
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۴۹
sunny dark_mode