اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۶ - چه گویم قصهٔ دین و وطن را
چه گویم قصهٔ دین و وطن را
که نتوان فاش گفتن این سخن را
مرنج از من که از بیمهری تو
بنا کردم همان دیرِ کهن را
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۷ - مسلمانی که در بند فرنگ است
مسلمانی که در بندِ فرنگ است
دلش در دستِ او آسان نیاید
ز سیمایی که سودم بر درِ غیر
سجودِ بوذر و سلمان نیاید
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۸ - نخواهم این جهان و آن جهان را
نخواهم این جهان و آن جهان را
مرا این بس که دانم رمزِ جان را
سجودی ده که از سوز و سرورش
به وجد آرم زمین و آسمان را
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۱۹ - چه میخواهی از این مرد تنآسای
چه میخواهی از این مرد تنآسای؟
به هر بادی که آمد رفتم از جای
سحر جاوید را در سجده دیدم
به صبحش، چهرهٔ شامم بیارای
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۰ - به آن قوم از تو میخواهم گشادی
به آن قوم از تو میخواهم گشادی
فقیهش بییقینی، کمسوادی
بسی نادیدنی را دیدهام من
«مرا ای کاشکی مادر نزادی»
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۱ - نگاه تو عتابآلود تا چند؟
نگاهِ تو، عتابآلود تا چند؟
بتان حاضر و موجود تا چند؟
درین بتخانه، اولادِ براهیم
نمکپروردهٔ نمرود تا چند؟
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۲ - سرود رفته باز آید که ناید؟
سرود رفته باز آید که ناید؟
نسیمی از حجاز آید که ناید؟
سرآمد روزگار این فقیری
دگر دانای راز آید که ناید؟
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۳ - اگر میآید آن دانای رازی
اگر میآید آن دانای رازی
بده او را نوای دلگدازی
ضمیر امتان را میکند پاک
کلیمی یا حکیمی نینوازی
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۴ - متاع من، دل دردآشنای است
متاعِ من، دلِ دردآشنای است
نصیبِ من، فغانِ نارسای است
به خاکِ مرقدِ من، لاله خوشتر
که هم خاموش و هم خونیننوای است
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۵ - دل از دست کسی بردن نداند
دل از دست کسی بردن نداند
غم اندر سینه پروردن نداند
دم خود را دمیدی اندر آن خاک
که غیر از خوردن و مردن نداند
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۶ - دل ما از کنار ما رمیده
دلِ ما از کنارِ ما رمیده
به صورت مانده و معنی ندیده
ز ما آن راندهٔ درگاه، خوشتر
حق او را دیده و ما را شنیده
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۷ - نداند جبرئیل این های و هو را
نداند جبرئیل این های و هو را
که نشناسد مقامِ جستوجو را
بپرس از بندهٔ بیچارهٔ خویش
که داند نیش و نوشِ آرزو را
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۸ - شب این انجمن آراستم من
شبِ این انجمن آراستم من
چو مَه از گردشِ خود کاستم من
حکایت از تغافلهای تو رفت
ولیکن از میان برخاستم من
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۹ - چنین دور آسمان کم دیده باشد
چنین دور آسمان کم دیده باشد
که جبرئیل امین را دل خراشد
چه خوش دیری بنا کردند آنجا
پرستد مومن و کافر تراشد
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۰ - عطا کن شور رومی، سوز خسرو
عطا کن شورِ رومی، سوزِ خسرو
عطا کن صدق و اخلاصِ سنایی
چنان با بندگی در ساختم من
نگیرم گر مرا بخشی خدایی
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۱ - مسلمان، فاقه مست و ژندهپوش است
مسلمان، فاقه مست و ژندهپوش است
ز کارش جبرئیل اندر خروش است
بیا نقشِ دگر ملت بریزیم
که این ملت، جهان را بارِ دوش است
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۲ - دگر ملت که کاری پیش گیرد
دگر ملت که کاری پیش گیرد
دگر ملت که نوش از نیش گیرد
نگردد با یکی عالم رضامند
دو عالم را به دوش خویش گیرد
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۳ - دگر قومی که ذکر لاالهش
دگر قومی که ذکر لاالهش
برآرد از دل شب صبحگاهش
شناسد منزلش را آفتابی
که ریگ کهکشان روبد ز راهش
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۴ - جهان تست در دست خسی چند
جهان تست در دست خسی چند
کسان او به بند ناکسی چند
هنرور میان کارگاهان
کشد خود را به عیش کرکسی چند
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۵ - مریدی فاقه مستی گفت با شیخ
مریدی فاقه مستی گفت با شیخ
که یزدان را ز حالِ ما خبر نیست
به ما نزدیکتر از شهرگِ ماست
ولیکن از شکم نزدیکتر نیست