گنجور

رهی معیری » ابیات پراکنده » باید خریدارم شوی

 

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران

اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » نیش و نوش

 

کس بهره از آن تازه بر و دوش ندارد

کاین شاخه گل طاقت آغوش ندارد

از عشق نرنجیم و گر مایه رنج است

با نیش بسازیم اگر نوش ندارد

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » تلخکامی

 

داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا

آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا

در هوای دوستداران دشمن خویشم رهی

در همه عالم نخواهی یافت مانند مرا

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » دریای تهی

 

در جام فلک باده بی‌دردسری نیست

تا ما به تمنا لب خاموش گشاییم

در دامن این بحر فروزان گهری نیست

چون موج به امید که آغوش گشاییم؟

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » رنج زندگی

 

هزار شکر که از رنج زندگی آسود

وجود خسته و جان ستم کشیده من

به روی تربت من برگ لاله افشانید

به یاد سینه خونین داغ‌دیده من

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » آواره

 

جز کوی تو جایی من آواره ندارم

جولانگه برق است ولی چاره ندارم

یک جلوه کند ماه در آیینه صد موج

جز نقش تو بر سینه صد پاره ندارم

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » به اقتفای خواجه

 

هنوز مشت خسی بهر سوختن باقی است

چو برق می‌روی از آشیان ما به کجا؟

نوای دلکش حافظ کجا و نظم رهی

«ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا»

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » سایهٔ هما

 

چشم تو نظر بر من بی‌مایه فکنده است

بر کلبهٔ درویش هما سایه فکنده است

از خانهٔ دل مهر تو روشنگر جان شد

این سرو سهی سایه به همسایه فکنده است

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » نیرنگ نسیم

 

نرم‌نرم از چاک پیراهن تنش را بوسه داد

سوختم در آتش غیرت ز نیرنگ نسیم

زلق بی‌آرام او از آه من آید به رقص

شعله بی‌تاب می‌رقصد به آهنگ نسیم

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » بی‌نصیب

 

کنج غم هست اگر بزم طرب جایم نیست

هست خون دل اگر باده به مینایم نیست

به سراپای تو ای سرو سهی قامت من

کز تو فارغ سر مویی به سراپایم نیست

تو تماشاگه خلقی و من از باده شوق

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » فریب

 

چاره من نمی‌کنی چون کنم و کجا برم؟

شکوه بی‌نهایت و خاطر ناشکیب را

گر به دروغ هم بود شیوه مهر ساز کن

دیده عقل بسته‌ام کز تو خورم فریب را

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » اندام او

 

به مهر و ماه چه نسبت فرشته روی مرا؟

سخن مگو که مرا نیست تاب گفت و شنید

کجا به نرمی اندام او بود مهتاب؟

کجا به گرمی آغوش او بود خورشید؟

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » آتش گل

 

چو من ز سوز غمت جان کس نمی‌سوزد

که عشق خرمن اهل هوس نمی‌سوزد

در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست

عجب که سینه ز سوز نفس نمی‌سوزد

ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » چشم نیلی

 

نیلگون‌چشم فریب‌انگیز رنگ‌آمیز تو

چون سپهر نیلگون دارد سر افسونگری

از غم رویت به سان شاخه نیلوفرم

ای ترا چشمی به رنگ شعله نیلوفری

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » مستی و مستوری

 

از خون دل چو غنچهٔ گل پاک‌دامنان

مستانه می کشیده و مستور بوده‌اند

گر ماه من ز مهر بود دور، دور نیست

تا بوده مهر و ماه ز هم دور بوده‌اند

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » صبح پیری

 

تا بر آمد صبح پیری پایم از رفتار ماند

کیست تا برگیرد و در سایه تاکم برد

ذره‌ام سودای وصل آفتابم در سر است

بال همت می‌گشایم تا بر افلاکم برد

رهی معیری