گنجور

ناصر بخارایی » مسمطات » شمارهٔ ۱

 

دریاب که شد روز جوانی به سر ای دل

در میکده شو رقص‌کنان باده‌خور ای دل

با یار نشین از دو جهان بی‌خبر ای دل

این راز بگو با همه وقت سحر ای دل

در پردهٔ عشاق به سوزِ جگر ای دل

[...]

ناصر بخارایی
 

ناصر بخارایی » مسمطات » شمارهٔ ۲

 

دوش مرغان چمن نعرهٔ مستانه زدند

آتشی در دل شوریدهٔ دیوانه زدند

زاهدان خیمهٔ عشرت سوی میخانه زدند

خیز کز باد صبا زلف سمن شانه زدند

وز رخ شاهد گل پرده برانداخته‌اند

[...]

ناصر بخارایی
 

ناصر بخارایی » مسمطات » شمارهٔ ۳

 

باز مرغ سحری سوی گلستان آمد

وقت می خوردن و آشفتن مستان آمد

بلبلِ دل‌شده در ناله و افغان آمد

زاهد از صومعه بگریخت به بستان آمد

جان فشان، رقص‌کنان، خرقه گرو کرد همی

[...]

ناصر بخارایی
 

ناصر بخارایی » مسمطات » شمارهٔ ۴

 

ای عارض تو آینهٔ صنع الاهی

اسرار تو چون حسن رخت نامتناهی

در سایهٔ زلفت شدم ایمن ز تباهی

هر جا که زند چهرهٔ تو خیمهٔ شاهی

ابروی تو پیوسته بود هندوی حاجب

[...]

ناصر بخارایی