گنجور

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

رفتی و غمت به سینه ام جای گرفت

سودای توام جا به سراپای گرفت

چندانکه گذشت سیل اشکم ز میان

باران دو دیده در رخم جای گرفت

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

امروز دلم بی سر و سامان شده باز

سرگشته و بی خود و پریشان شده باز

آشفته و بی قرار چون حلقه ی زلف

در روی تو دیوانه و حیران شده باز

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

گفتم دلت از ناله کنم نرم چه سود

در سنگ تو آتش مرا راه نبود

چندان که مرا عمر و شکیبائی کاست

هر روز جفای تو و حسن تو فزود

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

بگذاشت مرا دو مه که زان چشم سیاه

مردم همه ز انتظار یک نیم نگاه

در دیده و دل شوق و غمت جای گرفت

چندان که دگر نه جای اشک است و نه آه

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

نه چشم تو را بر اشکم آمد نظری

نه آه مرا در دل سنگت اثری

این حسرت دیگر که غمت کشت مرا

وز حسرت من نیست هنوزت خبری

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

نه شب به غمت دیده من خفت دمی

نه روز به هجرت تنم آسود همی

سودی که ز سرمایه عشق تو مراست

در سینه تفی دارم و در دیده نمی

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

چون زلف توعشق بی قرارم کرده است

سرگشته و تیره روزگارم کرده است

تاب و تب اشتیاق و اندوه فراق

برخیز و بیا ببین چه کارم کرده است

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

یک روز به چشم من بینداز نگاه

کز چشم تو چشم من چنین گشته تباه

در دیده نماند دیگر از شوق تو اشک

در سینه نمانده دیگر از مهر تو آه

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

چون چشم من از فراق بینی باران

زنهار ملامتم مکن چون یاران

برگریه ام ار خنده ات آید نه شگفت

رسم است که باغ بشکفد از باران

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

سازی اگرم به سینه مأوا چه شود

در دیده ی روشنم کنی جا چه شود

هر روز به خاک کوچه ها می گذری

یک شب به سر من ار نهی پا چه شود

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

فریاد ز ضرب دست آن چشم سیاه

کافکند مرا به خاک ناکرده گناه

از صد نگهم نراند کس زخمی و تو

صد زخم زدی بر دلم از نیم نگاه

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

گفتی ز چه دوش آن همه جاری کردی

وز ناله ی خود مرا به جوش آوردی

زخمی که ز تیر غمزه راندی به دلم

گر برتو زدند و زنده ماندی مردی

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

گفتی مکن اینقدر صفائی زاری

باری چه رسیدت که چنین می باری

پائی به سرم سپار و دستی به دلم

تا برمنت از دیده شود خون جاری

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

از روی محبت و سر غم خواری

گوئی چه شدت که روز و شب می زاری

از سوز دلم چگونه گردی آگاه

تا دست خود از دور بر آتش داری

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

تا دیده ز دیدار تو دور افتاده است

جان نیز چو سینه ناصبور افتاده است

دل با همه تلخکامی از زهر فراق

از شوق شکر لبت به شور افتاده است

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

باز آی که نالان غمت خواهم بود

جان بر سر کف به مقدمت خواهم بود

در راه تو باد سر به صد چشم امید

چون حلقه ی زلف پرخمت خواهم بود

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

نه طاقت آن کز تو قراری گیرم

نه رغبت آن که جز تو یاری گیرم

نه صبر که بر امید وصل آرم زیست

نه شوق که یک دم پی کاری گیرم

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

در فقر و فنا بسی کم از خاک رهم

وین رتبه به ملک هردوگیتی ندهم

بی منت گنج و لشکر از دولت عشق

شادم که به کشور ....پادشهم

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

از لعل شکر لب تو دوری چه کنم

در طیبت آن به بی حضوری چه کنم

گیرم که تو بی من گذرانی همه عمر

من بی تو ز فرط ناصبوری چه کنم

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

مستان همه کام یاب از دختر رز

سرخوش همه شیخ و شاب از دختر رز

آباد بنای طرب از دولت جام

بنیاد ورع خراب از دختر رز

صفایی جندقی
 
 
۱
۲
۳