ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
با باغ گل و باده گلگون ما را
چون دید حسد نمود گردون ما را
گرماش ز باغ کرد بیرون ما را
سردابه گزید باید اکنون ما را
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
ساقی چو به من دهد می گلگون را
گلگون کنم از فروغ او جیحون را
چندان به جزع باده دهم هامون را
تا مست کنم زیر زمین قارون را
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
آخر برسد به صبح صادق شب ما
در برج شرف نور دهد کوکب ما
پر شکر شود پس از شکایت لب ما
تا زین ظفر نهند بر مرکب ما
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
ای روز تو را وثاق در منزل شب
بی زلف تو معزول بود عامل شب
تا روز مرا حل نکند مشکل شب
نالم ز دل تو هر شبی در دل شب
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
ای مایه هر لطافت ای در خوشاب
از هر سخنی چو آتش تیز متاب
گر آتش و آب خوانمت هست صواب
پاکیزه چو آتشی و بایسته چو آب
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
از غمزه تو تیر بلا پیکان یافت
وز نام تو نامه جفا عنوان یافت
در تو ز جفا هر چه فلک جست آن یافت
با دست حنا بسته وفا نتوان یافت
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
تا نرگس چشم تو زبونم کرده است
از باغ مراد دل برونم کرده است
چون پشت بنفشه سرنگونم کرده است
چون روی گل آلوده به خونم کرده است
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
از فرقت دلبر دل ناشادم هست
یادم نکند گرچه از او یادم هست
از یک دل او هزار بیدادم هست
فریاد کنم که جای فریادم هست
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
جانا لب و غمزه تو نوش و نیش است
زان روح به راحت است و زین دل ریش است
زان غمزه و لب که دلبریشان کیش است
هر چند که رنج هست راحت بیش است
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
دلبر که به کام دل سفر کرد و برفت
ما را لب و دیده خشک و تر کرد و برفت
دیدار عزیز را به یک عزم سفر
از دیده و جان عزیزتر کرد و برفت
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
چون گردش آسمان نکوخواه من است
دیدم رخ آن که بر زمین ماه من است
وصلش که به راه عشق همراه من است
تاثیر دعاهای سحرگاه من است
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
گیرم که تو را نعمت صد پرویز است
بر آخور تو دویست چون شبدیز است
تیزی مکن ار چه دولت تو تیز است
کاین گردش روزگار شور انگیز است
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
روز از رخ تو به روشنایی پیوست
شب تیرگی از زلف تو آورد به دست
زان کرد مرا عشق شب و روز تو مست
کز لشکر روز خود نمی دانم رست
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
ای بی تو نخفته من شبی خواب دوست
بی خوابی چشم من ز خوش خوابی توست
در چشم من از عشق تو بی خوابی رست
تا آب دو دیده خوابم از دیده بشست
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
برخاست دلم چو دوست عهدم بشکست
گفتم نشوم عاشق و بنشینم پست
ناگه برسید عشق آن نرگس مست
اندر دل برخاسته من بنشست
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
دل تنگم از آنک هر چه خواهم آن نیست
دریای دل تنگ مرا پایان نیست
بیرون شدن از تنگ دلی آسان نیست
درمانش ز صبر است و مرا درمان نیست
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
خورشید که یاقوت گری کرد نخست
آن پیشه ز یاقوت لبت کرد درست
آن کس که لب تو یافت یاقوت نجست
یاقوت یکی ز چاکران لب توست
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
از جود حدیث حاتم طی مانده ست
وز فضل کلام صاحب ری مانده ست
جام طمع از زمانه بی می مانده ست
امروز جهان ما چو دی کی مانده ست
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
از فعل بد دشمن و عهد بد دوست
هر روز که نو شود مرا رنجی نوست
جان را خللی نیست که تن زنده بدوست
تا مغز بود نخورد باید غم پوست
ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
چون با دل تو نیست وفا در یک پوست
در چشم تو یک رنگ بود دشمن و دوست
بس بس که شکایت تو ناکرده به است
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست