مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
سروا سمنا صنوبرا شمشادا
یکبار به پرسش من ناشادا
ورنه ز غمت رو به بیابان آرم
سرگشته چو باد هرچه بادابادا
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
لطفی بکس ای رشک پری نیست ترا
جز رسم و ره ستمگری نیست ترا
ماهی و سر مهر نداری بکسی
خورشیدی و ذرهپروری نیست ترا
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
یاران که در آغوش و کنارند مرا
وز بیم فراق خسته دارند مرا
تا رفته بخاک اگر سپارند مرا
آن به که روند و واگذارند مرا
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
هرگز نبود ز شومی اختر ما
از باده عیش نشئهای در سر ما
خون جگر و داغ دلست آنچه بود
چون لاله ز صاف و درد در ساغر ما
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
اکنون که بود نشاط دل حاصل ما
آراسته ز اسباب طرب محفل ما
داریم بکف ز خاک یاران ساغر
پیمانه کند تا که ز مشت گل ما
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
ای رشته بندگیت در گردن ما
هم از تو بود رو بتو آوردن ما
ما را بگنه مگیر از لطف که هست
زامید عطای تو گنه کردن ما
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
فریاد ز طبع جرم زاینده ما
وز نفس به بد راه نماینده ما
رفت آنچه ز عمر ما به بدکاری رفت
آه ار گذرد چو رفته آینده ما
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
شاها شاها جهان پناها شاها
سلطان سپهر دستگاها شاها
روز و شب من سیه شد از غم رحمی
تابان مهرامنیر ماها شاها
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
از جام رقیب تا شدی مست و خراب
گردیده از این مگر که زد غیر بر آب
بردیده من ز اشک چو ساغر می
لبریز دلم ز خون چو مینای شراب
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
یابم گرت از یاری کوکب امشب
کارم شود از تو عین مطلب امشب
رفتی ز برم صبح چو دیروز امروز
بازآ بسرم شام چو دیشب امشب
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
کارم ز غمت همه خروش است امشب
نیشم در کام جای نوشست امشب
دوشم می وصل در قدح بود مرا
خون در قدح از حسرت دوشست امشب
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
خاکم چو سپهر کینهجو خواهد ساخت
حق کار من از لطف نکو خواهد ساخت
مشت گل من بکار میخانه کند
گر جام نسازدش سبو خواهد ساخت
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
عشق آمد و کاشانه جان و تن سوخت
از آتش او خانه مرد و زن سوخت
ابری برخواست ناگه و برقی جست
صدخانه بسیل رفت و صد خرمن سوخت
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
دوشم که ز داغ دوریت جان میسوخت
جان در تنم از آتش هجران میسوخت
آن تاب و تبم بود که در دیر و حرم
بر من دل کافر و مسلمان میسوخت
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
در باغ جهان که بس گل آشفت و بریخت
از شاخ گلی به بلبلی گفت و بریخت
بر گلبنی آشیانه مگذار کزو
هر لحظه هزار غنچه بشگفت و بریخت
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
آنشوخ که خون مهربان یاران ریخت
وز تیغ جفا خون وفاداران ریخت
از خون بحریست کوی او بسکه بخاک
خون دل افکار دل افکاران ریخت
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
خط تو که غم بجان غمخواران ریخت
آتش بدل سوخته یاران ریخت
آن ابر سیاهست که برگشته ما
اخگر همه جای قطره باران ریخت
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
در بر معشوق و در قدح می چه خوش است
در گوشه بزم ناله نی چه خوش است
سرمست شدن بپای یار افتادن
پس گریه هایهای هیهی چه خوشست
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
آگه نتوانی چو شد از فطرت پست
زانگونه تو از حقیقت کار که هست
مگذار زمانی قدح باده ز دست
در بیخبری مرا چه هشیار و چه مست
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
در ظلمت جهل آمدن چون زالست
گر جرم کنم چرا کنی قدرم پست
ره تیره و من مست و صراحی دردست
پایم لغزید ناگه افتاد و شکست