فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۶
من از اقلیم عرب حیرتی از ملک عجم
هر دو کردیم به اظهار سخن کام طلب
یافتیم از دو کرم پیشه مراد دل خویش
او زر از شاه عجم من نظر از شاه عرب
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۱۲
پرسیدم از بتی که ترا در جهان چرا
شام و سحر تعرض عشاق عادت است
گفتا که هست رغبت عشق بتان خطا
آزار اهل عشق بتان را عبادت است
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۱۵
اگر بمن نبود پادشاه را لطفی
نمی کنم گله کان هم نشان شفقت اوست
ز ضعف قالب من واقع است می داند
که بار فاقه سبک تر ز بار منت اوست
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۱۷
گفتم ای چرخ تو بر سینه من سوخته
این همه داغ که حصر و حد و پایانش نیست
گفت بر سینه ترا گر ز منست این همه داغ
این همه داغ که بر سینه من هست ز کیست
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۱۸
مردم این دیار را با من
اثر شفقت و عنایت نیست
یا درین قوم نیست معرفتی
یا مرا هیچ قابلیت نیست
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۲۱
بد من گفت بدی لیک نمیرنجم از او
لله الحمد مرا خلق نکو میدانند
در حق من سخن او چه اثر خواهد داد
پیش قومی که مرا بهتر از او میدانند
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۳۰
بر هر چه دل نهادم و گشتم اسیر آن
چون اشتداد الفت من دید روزگار
از من ربود و سوخت دلم را بداغ هجر
گفت این سزای آنکه نهد دل بمستعار
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۳۲
در دیار ما ندارد هیچ قدر
نظم جان بخش لطیف آبدار
هست نظم من لطیف اما چه سود
هرزه می گویند اهل این دیار
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۳۳
در مقامی گر شود جان عزیزت منزجر
رحم بر جان عزیزت کن برو جای دگر
بر تو آسانست تغییر مکان کردن ولی
نیست آسان بی تو جان را عزم مأوای دگر
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۳۶
درین حدیقه حرمان ز کثرت اندوه
اگر شود چه عجب عندلیب ناطقه لال
کسی نمی شنود زین حدیقه بوی گلی
گل نمی شکفد از بهار فضل و کمال
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۴۰
بعالم گفتم ای ظالم چرا مشغول خود گردی
بزرگی را که من از مخلصان صادق اویم
بگفتا ما رقیبان همیم از من مشو غافل
مرا هم روی دل با اوست من هم عاشق اویم
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۴۴
دی کرد التماس ز من پاک گوهری
کای رند بهر ما صفت زاهدان مگو
گفتم مجوی معرفت زاهدان ز من
زیرا که من ندیدهام آن قوم را نکو
فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۴۶
فریاد ازین سپهر ستمگر که در جهان
هرگز نگشته شاد ز دوران او دلی
از هر که هست برده فراغت مدار او
نه عالمی ازو شده راضی نه جاهلی
فضولی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۱
ای کرده بلطف خود مکرم ما را
وز خاک سیه ساخته آدم ما را
آموخته علمهای مبهم ما را
افراخته سر بهر دو عالم ما را
فضولی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۲
ای معرفتت وسیله خلقت ما
لطف تو خمیر مایه طینت ما
لازم شده طاعت تو بر ذمت ما
با آنکه تو بی نیازی از طاعت ما
فضولی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۳
گر اهل دلی بده رضایی بقضا
از دایره رضا منه بیرون پا
دریاب که دارد عدد لفظ رضا
یمن و شرف هزار و یک نام خدا
فضولی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۴
عشق تو که آزرد دل زار مرا
پر ساخت ز خون دیده خونبار مرا
خواهم که بسوزد دل بیمار مرا
آزاد کند جان گرفتار مرا
فضولی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۵
ای شیفته عشق تو جان و دل ما
آمیخته شوق تو آب و گل ما
خاک سر کویت همه جا منزل ما
ذوق غم عشقت همه دم حاصل ما
فضولی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۶
ای زلف تو سرمایه رسوایی ما
عشق تو بهار گل شیدایی ما
رخسار تو شمعیست که می افروزد
از پرتو او چراغ بینائی ما
فضولی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۷
ماییم که نیست هیچ کس همدم ما
ما در غم کس نه ایم و کس در غم ما
نی ما خبر از مردم عالم داریم
نی مردم عالم خبر از عالم ما