طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱ - آغاز
گر برون از هردو عالم گوشهای پیدا کنم
میروم تا عزلتی از مردم دنیا کنم
دیده بیاشک را چون چشم عینک نور نیست
شمعسان میخواستم چشم تری پیدا کنم
بزم عیش از یک دگر پاشید چون اوراق گل
[...]
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲ - در استمهال از پرداخت وام فرماید
ایا ستوده خصالی که چرخ گاه عطا
هزار چشم به دست تو دوخت از اختر
رواست کز پی بزم تو بی طلب ریزی
زنافه مشگ وز نی شکر از صدف گوهر
شود چو عارضت افروخته ز آتش خشم
[...]
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳
روشن چراغ عشق زداغ دل منست
پروانه را سرشت ز آب و گل منست
آزاده را به کار گشا احتیاج نیست
مانند سرو و عقده دل حاصل منست
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴
دیده ام گر تشنه دیدار باشد دور نیست
تربیت او را چو گوهر جز در آب شور نیست
عارفان را لحظهای در بحر هستی چون حباب
خانه دل در هوای عشق او معمور نیست
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵
تو میر کاروانی و ماخسته رهروان
غافل زرهروران مشو ای میر کاروان
در محفلی که چهره فروزی به گرد تو
چون هاله گرد ماه نشینند نیکوان
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۶
عیب مکن جان من گرمی بازار نیست
بنده شایستهام، خواجه خریدار نیست
باکه توان گفت این کز ستم او مرا
شکوه بسیار هست قوت گفتار نیست
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۷
در جهان از داوری هرگز نیاید داوری
کو روا دارد ستم بر محرمان لشکری
نقد فرصت چون ز دستم رفت گشتم دیدهور
دادم از کف چون گهر را کرد بختم گوهری
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸
بس که ساغر چشم مخمورش ز خون دل گرفت
رنگ خون مژگان او چون خنجر قاتل گرفت
خوشدلی در طالع من نیست گویا روزگار
در سرشتم آب از چشم تری در گل گرفت
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۹
گرچه ما را دسترس بر دامن آن ماه نیست
شکرلله از گریبان دست ما کوتاه نیست
میکند دلجویی احباب ما را بیحضور
وقت آن کس خوش که از حالش کسی آگاه نیست
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۰
گر فلک سازد جدا از آن گوهر یکتا مرا
چون صدف گردد کف افسوس سرتاپا مرا
ترسم آن آتش که از عشق تو سوزد بر سرم
رفتهرفته افکند مانند شمع از پا مرا
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۱
عمریست دلم از غم دوران گله دارد
آئینه ام از نقش پریشان گله دارد
ناموس کند شکوه بسی از من رسوا
زآلودگی ام پاکی دامان گله دارد
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۲
ندهی گوش خود به فریادم
یا به گوشَت نمیرسد دادم
تو چو لیلی و من چو مجنونم
تو چو شیرین و من چو فرهادم
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۳
میرود از خویش دل چون دیده حیران میشود
ای خوش آن عاشق که محو روی جانان میشود
دور از انصافست از بهر دعا برداشتن
آشنا دستی که با چاک گریبان میشود