گنجور

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

ای آن که اساس جور بر پاست تو را

در دل همه میل کشتن ماست تو را

گر خون دل از دیده چکد بی تو سزاست

تا ابهر چه دیده دیده دل خواست تو را

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

هر لحظه دل از یکی است خشنود مرا

گویی بت تازه ایست مقصود مرا

ای کاش فزون نبود دلبر ز یکی

با آنکه هزار دل فزون بود مرا

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

هر قدر به بزم دوش بنواخت مرا

از آتش غم چو شمع بگداخت مرا

کز لطف زیاد یار بیگانه شناس

معلوم بشد که هیچ نشناخت مرا

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

یک عمر از او به حسرت یاری‌ها

شب‌ها گذراندم همه در زاری‌ها

آخر مردم بلی ز غم لازم داشت

یک خواب چنین آن همه بیداری‌ها

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

شبها که زهجران توام در تب و تاب

یک دم نرود به خواب این چشم پر آب

نه بیداری زدیده آموزد بخت

نه دیده زبخت خفته آموزد خواب

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

گریم هر روز و دل خموش است امشب

از ناله و فارغ از خروش است امشب

روز آید و بینم که چودی رفت امروز

شب آید و بینم که چو دوش است امشب

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

برداشت عروس باغ از چهره نقاب

برد از دل مرغان چمن طاقت و تاب

آموخت از این دو گریه و خنده دو چیز

گل از لب یارو ابر از چشم (سحاب)

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

از طبعی ناکام که ناکام تر است

زاندام بدش که ناخوش اندام تر است

با طبع کجش جز طمع تحسین نیست

طبعش خام است و طمعش خام تر است

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

با همچو خودی نرد محبت چون باخت

چون من خود را به ششدر عشق انداخت

اکنون شده نازک دلش از آتش عشق

آری شود، آبگینه چون سنگ گداخت

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

تا دل نشد از نخست پا بست غمت

جان نیز نخورد تیری از شست غمت

اکنون که گرفتار تو گشتند کنند

جان ناله زدست دل دل از دست غمت

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

از عشق کسی کار تو از کار شده است

مانند دل من دلت افگار شده است

هم روز تو چون زلف تو گردیده سیاه

هم جسم تو چون چشم تو بیمار شده است

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

ای آنکه به جان ز فرقتش سوزی هست

نه جز رخ او شمع شب افروزی هست

می داد بروزد گرم مژده ی وصل

پنداشت شب فراق را روزی هست

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

گویند آن را که چون گل آراسته است

و آن را که قدش چو سرو نو خاسته است

کآنرا که هلاکش از جفا خواسته بود

او بی تو چنان شد که دلت خواسته است

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

دل را دانم چو باغم عشقش ساخت

جان نیز چو شمع زاشتیاقش بگداخت

از خود خبرم نباشد آری هر کس

کورا نشناخت خویشتن را نشناخت

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

غیر از تو بساط عیش آراسته است

در آتش رشک جان من کاسته است

او با تو به جائی که دلش خواسته است

دل بی تو چنان شد که دلت خواسته است

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

گیرم دایم بدوستی دل را خوست

او را و مرا چه سودی از عادت اوست؟

با طایفه ای دوست شود دل کایشان

هم دوست به دشمن اند وهم دشمن دوست

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

شوخی که کند طره پریشان به عبث

از دور زمن برد دل و جان به عبث

اکنون که به نزدیک من آمد دیدم

هم این به عبث دادم و هم آن به عبث

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

میخواست فلک که خوارو زارم بکشد

وز محنت و درد بی شمارم بکشد

بسپرد عنانم به کف سنگ دلی

تا روزو شبی هزار بارم بکشد

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

هرگز گله از غیر نفاق تو نکرد

جز وصف وفا شکر وفاق تو نکرد

در بزم رقیب دوش وصل تو به من

کرد آنچه به یک عمر فراق تو نکرد

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

گردید زدور لمعه ی نور پدید

زان نور که شد به وادی طور پدید

آن خطه ی یثرب است پیدا و در آن

این گنبد مصطفاست از دور پدید

سحاب اصفهانی
 
 
۱
۲
۳