گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۱

 

از ذکر زبان، انس به جانان نشود

بی جاذبهٔ کس صاحب عرفان نشود

حلوا گویی دهان نگردد شیرین

از حق گفتن کسی خدا دان نشود

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۲

 

از مطلب من درد طلب من زاید

وز راحت من گرد تعب می زاید

بختم هر روز می شود آبستن

ناکرده ظهور شام، شب می زاید

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۳

 

اشعار سعیدا به نظامی نرسید

لطف سخنش به خاص و عامی نرسید

سرشار نشد ساغر او از معنی

تا قطرهٔ می ز جام جامی نرسید

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۴

 

ای هرزه درا ناله و افغان بگذار

تا دم نزنی دگر دل و جان بگذار

آخر ز تو می برند مشکل همه چیز

پس خود برخیز و بر خود آسان بگذار

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۵

 

خواهی که رسی به دوست جولان بگذار

اول سر خویش را قربان بگذار

یک عمر ز خویشتن سفر کن و آن گاه

دل در خم زلف ماهرویان بگذار

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۶

 

ای آن که تویی ز عقل ها بالاتر

پی برده به کنه ذات تو کس کمتر

هرگاه ز عرفان تو خواهم گویم

می بینم برف و سرد، اسبابم تر

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۷

 

خواهی که رسی به دوست، از جان بگذر

و آن گاه ز دین و دل و ایمان بگذر

تا هیچ نماندت حجابی به میان

جز یار هر آنچه هست از آن بگذر

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۸

 

بسیار به بر و بحر کردیم سفر

یک چند قدم زدیم در کوه و کمر

تبعیت هر که را چو کردیم آخر

جز یاد خدا جمله عبث بود و ضرر

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۹

 

تا زهر غمت بود نخوردیم شکر

خمری نچشیدیم بجز خون جگر

آغشته به حادثات هرگز نشدیم

عالم دیگر گشت نگشتیم دگر

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۰

 

بی تو نفسی خوش نکشیدم هرگز

وز باغ جهان گلی نچیدم هرگز

بسیار به چشم سر و سر عالم را

گردیدم و چون تویی ندیدم هرگز

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۱

 

گویند که حق یار نمازی است و بس

عرفان وجود دلنوازی است و بس

بالله که اینها همه بازی است و بس

عرفان از غیر بی نیازی است و بس

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۲

 

گویند خدا ز روزه راضی است و بس

یا معرفتش حج و نمازی است و بس

آگاه نیند از آن که حق می داند

اینها ز ایشان زمانه سازی است و بس

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۳

 

از خوان غمش حواله ای دارم بس

چون درد از او نواله ای دارم بس

تا چند گدازی فلک سفله نواز

چون نی بالله ناله ای دارم بس

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۴

 

لعنت بر نفس ما و بر کردارش

بر مطلب و بر مقاصد بسیارش

دایم به خدا خدا منم می گوید

کو مرد خدایی که برد بر دارش

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۵

 

آنان که به دعوا شده سادات مثال

سادات شدن به صورت امری است محال

امروز دروغشان از این معلوم است

بر سر بستند سبز و می گویند آل

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۶

 

گویند کسانی که جهان است خیال

چیزی که خیال است حرام است حلال

در خواب خیال رفته آگاه نیند

کیفیت حال را که خرس است جوال

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۷

 

تا صبح نشستم من و جان بر در دل

دیشب که نهان بود ز من پیکر دل

من دور و تو در دلم خدا می داند

تا روز چها گذشته است از سر دل

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۸

 

چون کرد ظهور، نور تابندهٔ دل

تو صاحب دل شدی و من بندهٔ دل

یارب به خیالات بد و نیک جهان

زنهار مرا مکن تو شرمندهٔ دل

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۹

 

دیروز درآمدم به کاشانهٔ دل

بینم که چه می کنی تو در خانهٔ دل

دیدم به بهانه ای تو را از دوری

می خوردی خون دل به پیمانهٔ دل

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

تا کرد قبای ناز را بر تن گل

در پایش ریخت رنگ از دامن گل

آن موی میان بر آن سرین دانی چیست

موری است که گشته صاحب خرمن گل

سعیدا
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode