گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶

 

چنان گریستم از درد دوری دلبر

که کشتی فلک افکنده اندرو لنگر

جهان ندیدم اگرچه جهان نودیدم

از آن که بر نگرفتم دمی ز زانو سر

سپندوار بر آتش نشسته ام دایم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

گرفتم آینه تا بنگرم حقیقت حال

ز ضعف خویش نبینم در آینه تمثال

همیشه گریم و هیچش سبب نمیدانم

بسان طفلی که آتش گرفته در چنگال

زجور چرخ نه اکنون خمیده ام که نخست

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۷

 

ای افصح زمانه فصیحی که عقل کل

امروز با تو زبده ی ایران کند خطاب

در لفظ تازه فکر تو چون روح در بدن

در دیر کهنه طبع تو چون نشاء شراب

حل کرده ام غوامض حکمت به همتت

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱

 

نموده صبح صادق جامه پاره

فتاد، لرزه بر جان ستاره

در آن مجلس که خلد جاودان بود

ز آثار جمالش هم چنان بود

که گر از چشم پابیرون نهادی

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲

 

بنام آن که در دنیای فانی

دهد از عشق عمر جاودانی

ز چاک سینه هردم بیش از پیش

در رحمت گشاید بر دل ریش

بدان بی خود که از نازی بسوزد

[...]

ابوالحسن فراهانی