جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
از چشم تو صد زخم درشت است مرا
چون زلف تو زان خمیده پشت است مرا
چشمت را گو نهفته دار آن سرخی
تا کس بنداندی که کشت است مرا
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
دل بنهادم هر غم و تیماری را
نتوان بگذاشت چون تو دلداری را
ور آرزوی چشم تو خون دل ماست
چون رد کنم آرزوی بیماری را
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
هر چند ز بهر چون تو جانانی را
در عشق تو کم گرفته ام جانی را
لیکن تو روا مدار بی فایدتی
خون ریختن چو من مسلمانی را
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
یاری که دل من است مسکن او را
هر لحظه بهانه ایست با من او را
زانجا که جمال اوی و بدخویی اوست
نی دوست توان خواند و نه دشمن او را
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
ای دوست چنین مکن فرامشت مرا
یکباره مینداز پس پشت مرا
ور قصد تو کشتن است و مقصد این است
آسان تر ازین همی توان کشت مرا
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
روییست چو ماه عنبرآمیز او را
زلفیست چو مار فتنه انگیز او را
شیرین سخنانیست دل آویز او را
یارب تو ز چشم بد بپرهیز او را
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
ای عشق چه دردی تو که درمانت نیست
ای جان به چه زندهای که جانانت نیست
ای صبح نه وصلی تو که پیدا نشوی
ای شب نه غم منی که پایانت نیست
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
یکباره ز ما فلک فراغت دادت
یکباره فراموش شدیم از یادت
با کم ز منی رای وصال افتادت
گفتی که به از تست مبارک بادت
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
ای کشته چو من هزار در پای غمت
وی غرقه چو من بسی به دریای غمت
ویران مکن این دیده و دل ز آتش و آب
کان جای خیال توست وین جای غمت
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
بس رنگ که نقاش ازل می آمیخت
تا بر زبر چشم تو خالی انگیخت
گویی که دل سوخته ام فرصت یافت
وز زلف تو در حمایت چشم گریخت
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
در راه دلم ز عشق تو صد دام است
امید من سوخته دل بس خام است
آن را که تویی یار چه بی یار کسیست
وانرا که تویی دوست چه دشمن کام است
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
سوز دل من ز بهر بار غم تست
اشک چشمم بهر نثار غم تست
این جان که ز دست او بجان آمده ام
زان می دارم که یادگار غم تست
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
ای دیده دل ریش جگر خورده تست
وین جان بجان آمده آزرده تست
این قصه درد من ز دشمن باری
پوشیده همی دار که هم کرده تست
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
با دلبر خود بکام دل گشتم جفت
بر شاخ طرب گل مرادم بشکفت
دی آمد و لطف کرد و بنواخت مرا
میگفت چنین کنم چنان کرد که گفت
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
دلبر که ز من روی بعمدا بنهفت
میگوید دوش چشم من بیتو نخفت
من بنده آنم که چنان خواهد کرد
من چاکر آنم که چنین داند گفت
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
هر چند که شد گرمی بازار تو سست
هرگز نشدم بمهر در کار تو سست
این کین تو چون سرین سیمین تو سخت
وی عهد تو همچو بند شلوار تو سست
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
دل قصد وصال دلکشی کرد و برفت
خود را بفدای مهوشی کرد و برفت
چون نوبت روز ناخوشی پیش آمد
جانم زمیانه شبخوشی کرد و برفت
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
باسبلت سبز یارب آن لب چه لبست
یاقوت شکر طعم زمرد سلبست
بر روی منست چشمه آب روان
گرد لب او سبزه دمید این عجبست
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
لعل تو ازان زمرد آورد نبات
تا باید از افعی دو زلف تو نجات
برگرد لب تو سبلت سبز تو هست
چون جامه خضر بر لب آب حیات