گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وفایی شوشتری

ز ماه چهره ساقیا، برافکن این نقاب را

به ماهتاب سیر، ده هماره آفتاب را

برآفتاب می نگر، ستاره سان حُباب را

بریز هان بیار، هی به رنگ آتش آب را

به یاد لعل آن صنم سبیل کن شراب را

اگر سبیل می کنی، خُم و سبو سبیل کن

ز دجله ی خُم و سبو جهان چو رود نیل کن

در این ثواب بنده را، زمرحمت دخیل کن

دخیل اگر، نمی کنی بیا مرا، وکیل کن

که تا ز رشحه ی سبو خجل کنم سحاب را

منم «وفایی» ار چه شُهره گشته ام به شاعری

ولی ز می کشانم و به می کشی بسی جری

نمی کند ز من کشان کسی به من برابری

الا، به امتحان من بیار، چند ساغری

ببین چگونه ماهرم حساب را کتاب را

مبین به زهد خشگ و این عمامه و ردای من

که این عمامه و ردا، همه بود بلای من

نظاره کن ولای من وفای من صفای من

به بزم می کشان نگر مقام وحدّ و جای من

به احترام من ببین ستاده شیخ و شاب را

بیار، می بریز، هی سبوسبو به ساغرم

نظاره کن به باطن و مبین به زهد ظاهرم

زخیل عاشقان اگر، نه برترم نه کمترم

اگر، که نیست باورت بگو که تا درآورم

ز جیب خویشتن برون نی و دف و رباب را

بیار، از آن می کهن که بشکند خمار من

مئی که زنگ ما و من زُداید از عذار من

مئی که یار، را کند مگر دوباره یار من

مئی که بر دهد به باد نیستی غبار من

چون من حجاب خود شدم بسوزد این حجاب را

شرار آتش می ام به جان شکّ و ریب زن

ز من چو بگذری برو، به تربت صُهیب زن

به ننگ زن به نام زن به عار، زن به عیب زن

به طفل زن به شیخ زن به شاب زن به شیب زن

ز کاخ هست و بود ما بسوز سقف و باب را

غریب نیست ساقیا بپرسی ار، زغُربتم

عجیب نیست گر کنی تفقّدی به کُربتم

نظر کنی به غربتم گذر کنی به تربتم

الا، زیان نمی کنی اگر، به قصد قربتم

به آب آتشین زجان نشانی التهاب را

الا اگر، می ام دهی بده ز خُمّ احمدی

نه خُمّ کیقباد و جم از آن می محمّدی

که مست مست سازدم چه مست مست سرمدی

رهاندم ز هستی و کشاندم به بیخودی

که تا به چشم حق کنم نظاره بوتراب را

ابوتراب و بوالحسن الا، منش ندا کنم

ز تهمت نصیری اش به این و آن رها کنم

علی علی جدا کنم، خدا خدا، جدا کنم

به خود ببندم احولی که او ز خود رضا کنم

به هر چه رأی او بود ادا کنم خطاب را

علی که در تقدّمش نه ریب هست و نه شکی

علی که از خدا، کمی نباشدش جز، اندکی

علی که جان مصطفی و جان او بود یکی

خدا، به تارکش نهاده افسر تبارکی

الا، به شأن او ببین تو مصحف و کتاب را

امیر بود، در ازل دوباره در غدیر شد

مبلّغ امیری اش رسول بی نظیر شد

به انس و جنّ امیر شد به مصطفی ظهیر شد

همین نه بس ظهیر شد دبیر شد وزیر شد

مُشار شد مُشیر شد حضور را، غیاب را

هماره گفت مصطفی علی بود حُسام من

به شرع من وصیّ من به جای من امام من

امیر من نصیر من ظهیر من قوام من

حلال او حلال من حرام او حرام من

دیگر چه جای دم زدن ثعالب و کلاب را

به جز نبی به دیگری علی قیاس کی شود

حریر و پرنیان الا، سیه پلاس کی شود

عدو شناس در جهان علی شناس کی شود

شناختن خدای را، در این لباس کی شود

که چشم حق جدا کند زهم سراب و آب را

مقام اگر، فرابری ز رتبه ی پیمبری

به عصمت از ملک اگر هزار بار بگذری

هزار حجّ و عمره و جهاد اگر بیاوری

نشان چو نیستت به دل ز مُهر مهر حیدری

چو کرم پیله می تنی به دور خود لعاب را

شهی که مدح او همی پیمبر و خدا کند

چسان تواندش کسی که مدح یا، ثنا کند

مگر که عشق شمه یی ز وصف او ادا کند

ولی چسان ادا کند که عقل از او ابا کند

به کور، کی بیان توان نمودن آفتاب را

به جنّ و انس و دیو و دد، هماره روزی او دهد

به جمله قسمت و نصیب و خطّ و آرزو دهد

جماد را، نبات را، وظیفه مو به مو دهد

الا، به اذن حق نموّ و شهد و رنگ و بو دهد

ثمار را، حبوب را، قشور را، لباب را

نه فخر اوست خوانم ار، حدیث باب خیبرش

نه مدح اوست گویم ار، ز قتل عمرو کافرش

نه وصف او مقاومت به صدهزار، لشگرش

اراده گر، نماید او به یک اشاره قنبرش

به گردن فلک نهد، ز کهکشان طناب را

علی بود جمیل حق علی بود جمال حق

علی بود جلیل حق علی بود جلال حق

مقیل حق مقال حق مثیل حق مثال حق

دلیل حق سبیل حق بدیل حق کمال حق

که ذات لایزال حق ستوده آن جناب را

احاطه کرد علم او به ما سوی سوا، سوا

که هست علم و قدرتش ز علم و قدرت خدا

چگویمت ز علم او الا، شنیده ای الا

شبی که رفت مصطفی به فوق عرش، مرتضی

بیان نمود بهر او ایاب را، ذهاب را

اگر، که قهرمان او به قهر و کین علم زند

اگر، که ذوالفقار او به خون خصم دم زند

قضا، فنای این جهان در آن زمان رقم زند

به قهقرا، عدوی او به نیستی قدم زند

گر، او سبک کند عنان، گران کند رکاب را

تو ای علی مرتضی که مظهر خداستی

به کوفه رفته ای به خواب و خود کجا رواستی

که زینب تو روبرو به زاده ی زناستی

به گوش خویش بشنو و ببین چه ماجراستی

چو او کند سئوال را و این دهد جواب را

به شهر شام خویش را، دمی ز مرحمت رسان

به دختران بی کس ات ببین تطاول خسان

رها نما، تو بیکسان ز قید و بند ناکسان

ز پاره ی دل کسان و اشک چشم بی کسان

به مجلس یزید بین شراب را، کباب را

به دختران خود، نگر که ایستاده صف به صف

ز شامیان نظاره گر نظاره کن ز هر طرف

یزید شوم با دو صد نشاط و شادی و شعف

سر حسین و جام می نی و رباب و چنگ دف

به بزمی این چنین ببین سکینه و رباب را

شها بیا، امیری یزید بی تمیز بین

به پُشت پرده دختران او همه عزیز بین

گشاده موی دختران خویش چون کنیز بین

نگنجد ار، به غیرتت بیا و این دو چیز بین

به طشت زر، سر حسین و ساغر شراب را