گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وفایی شوشتری

بریز ساقیا مرا، مدام می به ساغرا

چه می که بر زند به جان، هزار شعله آذرا

چه آذری که نار طور، از او کمینه اخگرا

بریز هان بیار هی، به بانگ چنگ و مزمرا

که هی خورم به یاد وی، تو هی بده مکرّرا

الا تو نیز مطربا، بیار نای و چنگ را

بساز ساز عشق را، بسوز نام و ننگ را

به یک ترانه‌ام ببر، ز لوح سینه زنگ را

اگر به جام ما زند، فلک زکینه سنگ را

بزن به جای وی ز نی، هزار شعله آذرا

به جان دوست مطربا، نوای عشق ساز کن

هزار رخنه بر دلم، ز نغمه‌ی حجاز کن

به یاد زلف آن صنم، فسانه را دراز کن

تو نیز ساقیا گره، ز زلف خویش باز کن

به بانگ نی بیار می، بریز هی به ساغرا

بیار از آن می‌ام که تا، حجاب عشق شق کند

کتاب هستیِ مرا، زهم ورق ورق کند

چه می که زهد خشگم از، تصوّرش عرق کند

خیال هستی ار کنم، به مستی‌ام نسق کند

چنانکه بی‌‌خبر کند، مرا ز شور محشرا

از آن می‌ام اگر دهی، بده به یاد لعل وی

که شور عشق افکنم، به روزگار همچو نی

تو خُم خُم و سبوسبو، بیار هان بریز هی

مگر رهم ز هستی و، کنم مقام عشق طی

که عشق هم حجاب شد، میان ما و دلبرا

دلم ز شهر بند تن، به چین زلف یار شد

غزالی از خطا روان، به خطّه‌ی تتار شد

ز طالع بلند خود، به مهر پرده‌دار شد

ز قید و بند جان و تن، برست و رستگار شد

مسیح‌وار همنشین، شد او به مهر انورا

هزار شکر می‌کنم، به طالع بلند دل

که شد دو زلف آن صنم، ز چارسو کمند دل

مده ز عقل پند من، که بس قویست بند دل

الا اگر تو عاقلی، بده ز عشق پند دل

که دردمند عشق را، حدیث عشق خوشترا

به لب رسیده جان من، در آرزوی روی او

خوشم که آرزوی من، بود در آرزوی کوی او

الا، اگر می‌ام دهی، بیاور از سبوی او

که رفته رفته بوی او، کشد مرا به سوی او

مگر دماغ جان کنم، ز بوی او معطّرا

دلم چنان اسیر شد، به زلف و خطّ و خال وی

که نیست تا ابد دگر، رهایی احتمال وی

نگردد ار میسّرم، به عمر خود وصال وی

هزار شکر کز ازل، مثال بی‌مثال وی

ز کِلک دوستی بُوَد، به لوح جان مصوّرا

اگر که ماهم افکند، ز روی خود نقاب را

هزار پرده بر کشد، به چهره آفتاب را

دو چشم مست او برد، ز چشم خلق خواب را

ز جلوه‌یی کند عیان، به دهر انقلاب را

ز قامتش بپا شود، هزار شور محشرا

به چین زلف پرشکن، شکست مشک تاتری

به سحر چشم پرفتن، ببست چشم سامری

به رخ بهار شوشتر، به جلوه سرو کشمری

به لب یمن، به خط خُتن، به چهره مهر خاوری

به هر خمی ز زلف او، هزار توده عنبرا

هلاک اگر شوم ز غم، چه غم که یار من تویی

خوشا چنین غمی مرا، که غمگسار من تویی

قرار جان، قرار دل، قرار کار من تویی

به هر کجا گذر کنم، به رهگذار من تویی

نظر به هرچه افکنم، به جز تو نیست منظرا

ز جویبار عشق تو، شد از ازل سرشت من

محبّت تو تا ابد، شد است سرنوشت من

ز عشق کافر ار شوم، بتا تویی کنشت من

بهشت را چه می‌کنم؟ الا تویی بهشت من

که در رخ تو جنّت است و در لب تو کوثرا

ز بانگ چنگ و نای و نی، غرض نه نای و نی بود

ز ساغر و ز جام می، نه ساغر و نه می بود

ز زلف و خطّ و خال وی، نه خطّ و خال وی بود

ز مستی و زهای و هی، غرض نه های و هی بود

الا زبان عاشقی، بود زبان دیگرا

اگر که پرده افکند، زچهره یار نازنین

تجلّی ار کند چنان، که هست آن نگار چین

جمال ایزدی کند، به خلق ظاهر و مبین

گمان کنند خالقش، تمامی از ره یقین

برند سجده پیش او، جهانیان سراسرا

علیست آنکه مدح او، همی بود شعار من

ربوده عشق او زکف، عنان اختیار من

منزّه است از اینکه من، بگویمش نگار من

روا بُوَد که خوانمش، خدا و کردگار من

نمی‌شدم چو غالیان، اگر زعشق کافرا

شهی که دین احمدی، ز تیغ او رواج شد

به تارک محمّدی، «تبارک الله» تاج شد

به راه طالبان حق، وجود او سراج شد

ز احترام مولدش، حرم مطاف حاج شد

به دوستیّ او قسم، که حُبّ اوست مشعرا

حدوث ذات پاک او، مقارن است با قِدم

مساوق است با ازل، مسابق است با عدم

نظام ممکنات از او، هماره هست منتظم

خدا نباشد او ولی، نه این شده است متّهم

از آنکه در وجود او، جلال اوست مضمرا

وجود ماسوی بود، طفیلی از وجود او

به قالب است روح ما، روان ز فیض جود او

از آنکه هست بودِ ما، همه ز هست و بود او

نمود ایزدی عیان، شده است از نمود او

اگر که نیست واجب او، ز ممکن است برترا

علیست فرد بی‌بدل، علیست مثل بی‌مثل

علیست مصدر دوم، علیست صادر اول

علیست خالی از خلل، علیست عاری از زلل

علیست شاهد ازل، علیست نور لم یزل

که فرد لایزال را، وجود اوست مظهرا

زمام ملک خویش را، سپرده حق به دست او

چه انبیا چه اولیا، تمام پای بست او

یکی هماره محو او، یکی مدام مست او

به هر صفت که خوانمش، بود مقام پست او

نظر به لامکان نما، ببین مقام حیدرا

نوشت کاتب ازل، به ساق عرش نام وی

به قدسیان نمونه‌یی، نمود از مقام وی

تمام «خرّ سجّداً»، فتاده در سلام وی

پیمبران در آرزوی جرعه‌یی ز جام وی

به جز ولای او نشد، برایشان میسّرا

به عزم رزم اگر علی، سمند کینه هی کند

عدوی او به مرگ خود، فغان بسان نی کند

به خشم اگر غزا کند، فنای کُلّ شئ کند

بساط روزگار را، به یک اشاره طی کند

نه فخر اوست گویم ار، که گشت عمرو کافرا

چو این جهان فنا شود، علی فناش می‌کند

قیامت ار بپا شود، علی بپاش می‌کند

که دست دست او بود، ولی خداش می‌کند

«وما رمیت اذ رمیت» بر تو فاش می‌کند

که اوست دست کردگار و اوست عین داورا

عنان اختیار من، ربوده عشق او زکف

به اختیار خویشتن، دواندم به هر طرف

گهی به طوس می‌کشد مرا و گاه در نجف

چو دست دست او بود، زهی سعادت و شرف

اگرچه در وطن برد، که هست ملک شوشترا

منم که گشته نام من، «وفایی» از وفای تو

منم که نیست حاصلی، مرا به جز ولای تو

هماره می‌نوازدم، بسان نی، نوای تو

چنانکه بندبند من، پُر است از صدای تو

مرا به ذکر یا علیّ، مگر بزاد مادرا

هماره تا به نیکویی، مسلّم است مشتری

ملقب است تا فلک، به کینه و ستمگری

به کجروی است تا همی، مدار چرخ چنبری

کنند تا که اختران، به روزگار اختری

به کام دوستان تو، همیشه باد اخترا

به کربلا نظاره کن، ببین به نوبهار او

ز سبزه‌ی خط بتان، نگر بنفشه‌زار او

به سروهای ابطحی، بطرف جویبار او

به دوحه‌های احمدی، چمان ز هر کنار او

چه قاسم و چه جعفر و چه اکبر و چه اصغرا

به رنگ لاله سرو اگر، ندیده‌یی تو در چمن

ببین به سرو این چمن, که هست لاله گون بدن

به جسمش ار کفن کنی، بکن زبرگ نسترن

چرا که این کفن بود، به جای کهنه پیرهن

که خواهرش نبیند این چنین برهنه پیکرا

نهال قامت بتان سروقدّ مه جبین

فکنده تیشه‌ی جفا، زپا بسی در این زمین

همی ز جُعد خم به خم، همی زموی پُر زچین

ز زلف و خال و خط بسی، به خاک او بود عجین

شکسته رونق عبیر و عود و مشک عنبرا

ندیده دیده‌ی جهان جوان بساط اکبری

به خلق و خو به گفتگو فزون زهر پیمبری

به جلوه همچو احمدی، به حمله همچو حیدری

میان خیل روبهان کوفه چون غضنفری

ز کینه پاره پاره شد، به تیر و تیغ و خنجرا