گنجور

 
اسیر شهرستانی

گر به محشر لطف ساقی عذرخواه آید برون

کو دلی کز عهده شرم گناه آید برون

دیده ام خوابی که تعبیرش سراسر حیرت است

تا کجا با جلوه محشر پناه آید برون

پرسش دیوانم از جوش گناهان دور باد

دوزخ آن روزی که عاشق بی گناه آید برون

گریه می کردم چه دانستم که صیاد مرا

سبزه محشر ز خاک صیدگاه آید برون

خنده بر خاکستر حسرت شرار ما مزن

آنقدر بنشین که آن مژگان سیاه آید برون

می تپد در خون خود از خجلت قاتل اسیر

کرده صید تقصیر و ترسد بی‌گناه آید برون