گنجور

 
اسیر شهرستانی

شدی مست و زد چاک جیب قبا گل

شکفتی تو با خنده شد آشنا گل

گرفتار خویت پرستار بویت

به میخانه ها می به گلزارها گل

بهار دگر دارد از رنگ و بویت

تو را زیر لب چون نگوید دعا گل

مگر دست او در حنا دید روزی

که نگذارد از دست یکدم حنا گل

اسیر از گل عیش گل گل شکفتی

گل صبح و جام طرب گل هوا گل