گنجور

 
اسیر شهرستانی

جنون نمی کند از خویشتن جدا ما را

چه احتیاج به یاران آشنا ما را

اگر چه ساده خیالیم ساده لوح نه ایم

کدام وعده چه دل دیده ای کجا ما را

کشیده تیغ و تغافل گرفته دامانش

کجا شناخته آن ترک میرزا ما را

خجل ز همرهی مستی و خمار شدیم

بگو چه رنگ برآرد دگر وفا ما را

اگر شویم نهان در غبار ساختگی

سراغ می دهد از رنگ ما حیا ما را

کسی نداشت که سررشته را نگه دارد

کرایه کرد زدیوانگی وفا ما را

چنان به عربده سر می کند که پنداری

خریده است جنون برهنه پا ما را

اگر اسیر دیار فرنگ هم گردیم

نمی خرد کسی از دولت حیا ما را