گنجور

 
اسیر شهرستانی

می کنم پرواز ذوق جانفشانی را چه شد

در جوانی حال ایام جوانی را چه شد

من نمی نالم ز شرم اما کرم را سجده ای

رحم استغنا و عجز ناتوانی را چه شد

باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست

شادمانی هست درد شادمانی را چه شد

مو به موی عالمی از وحشتم در آتش است

دوست معذور است و دشمن مهربانی را چه شد

یک سخن با محرم و بیگانه می گویم اسیر

مهربانی از شما نامهربانی را چه شد