گنجور

 
اسیر شهرستانی

بیدل چه سراید به خیالی که ندارد

شوخی چه کند با پر و بالی که ندارد

رسواست به خود تهمت بیکاری عاشق

کو در دو جهان فکر محالی که ندارد

سوداگر درد است تهیدستی حسرت

پر محتشمی کرده ز مالی که ندارد

دیوانه ندیدیم چو بیعار اسیرت

خوشحال نشسته است به حالی که ندارد