گنجور

 
اسیر شهرستانی

دل ما زخمی از مرهم ندارد

اگر شادی ندارد غم ندارد

ز من مجنون گریزد دشت در دشت

چه شد زنجیر پای کم دارد

دلم آن غنچه بی آب و رنگ است

که در زیر نگین شبنم ندارد

مشو آزرده دل از مردن من

که مرگ چون منی ماتم ندارد

اسیرت را فلک بخشیده دردی

که در خاک و گل آدم ندارد