دلی کز غمش می به ساغر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.