گنجور

 
اسیر شهرستانی

عبث فضولی عقلم وکیل می گردد

عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد

خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار

کریم از پی مرد بخیل می گردد

هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است

شراب دشت جنون سلسبیل می گردد

هوای تنگ فضای خرابه دل ماست

تجردی که پر جبرئیل می گردد

سواد خوانی سودای طره ای دارم

بیاض گریه من رود نیل می گردد

نجابت گهر از چهره کسی پیداست

که در لباس گدایان اصیل می گردد

هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است

که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد

گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب

دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد

مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح

جمال شاهد دنیا جمیل می گردد

مباش غره که خیر کثیر را گاهی

خمیر مایه ز شر قلیل می گردد

ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال

گشاد کار تو را غم دلیل می گردد

اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب

جلال قدر ز لطف جلیل می گردد