آتشی نیست محبت که به ناپاک افتد
حیف این شعله نباشد که به خاشاک افتد
هر چه آید به نظر عکسی از آیینه اوست
چه بهشتی است اگر چشم دلی پاک افتد
به از آن ناله که مخمور کشد از دل شب
آتشی نیست که در سلسله تاک افتد
چه گلابی که ز حسرت نکشد حیرانی
دیده چون برگل آن روی عرقناک افتد
چه بگویم به تو ناصح که شود راضی اسیر
آتش رشک به جان تو هوسناک افتد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
حیفم آید ز خدنگ تو که بر خاک افتد
چشم دارد که بر این سینه صد چاک افتد
دوز چاک دلم از تیرگه صیاد مباد
که تو را زآتش آن شعله به فتراک افتد
تیرت آمد به هدف من ز هدف مدور هننز
[...]
زلف او کی به خیال من غمناک افتد؟
مگر از شانه به فکر دل صد چاک افتد
پرتو حسن غریب تو ازان شوخترست
که ازو عکس بر آیینه ادراک افتد
رشته گوهر سیراب شود مژگانش
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.