گنجور

 
اسیر شهرستانی

آتشی نیست محبت که به ناپاک افتد

حیف این شعله نباشد که به خاشاک افتد

هر چه آید به نظر عکسی از آیینه اوست

چه بهشتی است اگر چشم دلی پاک افتد

به از آن ناله که مخمور کشد از دل شب

آتشی نیست که در سلسله تاک افتد

چه گلابی که ز حسرت نکشد حیرانی

دیده چون برگل آن روی عرقناک افتد

چه بگویم به تو ناصح که شود راضی اسیر

آتش رشک به جان تو هوسناک افتد